- صبح ساعت 7 از خونه میری بیرون. ساعت 5 بعد از ظهر گشنه و نالون بر می‌گردی!

- صبح زود، توی اون سرما، دیدن این مرغابی‌ها که اینجور تو آب شیرجه می‌زنند و بازی می‌کنن بدن آدم را مور مور می‌کنه! (تماشای این صحنه‌ها خیلی لذت بخشه. حیف که انتخاب واحدم دیر می‌شد...) 

زنده رود... زندگی بخش...

- این انتخاب واحد لعنتی هم خدا را شکر تموم شد. تموم شد یعنی تموم شدا! (گوش شیطون کر انگار آخرین انتخاب واحد بود!)

- آقای دکتر اومده بود نمره‌ها رو وارد کنه و طبق معمول دخترها دست در دست ماماناشون اومده بودند، هر دو با چشمای گریون! (بعضی وقت‌ها که فکرشومی‌کنم میبینم دخترها واقعا چه ابزارهای زیادی برای نمره گرفتن در اختیار دارن! این کوچکترینشه بعضیاشو هم که نمیشه گفت...)

- گفت: سلام آقای ... (به نام اون وبلاگم صدام کرد!) تعجب کردم. گفتم چه جوری پیداش کردی؟ گفت: «بماند! اما تا شماره‌توندیدم باورم نمیشد خودتون باشی. خیلی قشنگ بود. میگم چرا شما اصلا وقت نداری‌ها!»

- از دانشگاه اومدم. بیشتر از یک ساعت زیر پل بزرگمهر نشستم. از اونجا تا خواجو پیاده رفتم. نیم ساعتی اونجا نشستم. از اونجا تا سی و سه پل پیاده رفتم. اونجا شلوغ بود و من هم خسته! دیگه ننشستم!

- رفیقم زنگ زد. حرف زدیم، از همه چیز و همه کس! لذت می‌برم از مصاحبتش. (می‌دونم من توی روابط گسترده تو زیاد به چشم نمیام. می‌دونم نوعِ رابطه‌ای که با من داری می‌تونی با خیلیای دیگه هم داشته باشی. می‌دونم من برای تو اصلا شبیه اونچه تو برای من هستی نیستم! اما من با این همه روابط  گسترده ‌ام، رابطه با تو برام یه چیز دیگه‌است. خودم هم نمی‌دونم چرا. مدتیه دارم تحلیلش می‌کنم. اینکه چرا بهت اعتماد دارم؟ چرا اینقدر باهات راحتم؟ چرا حرفات اینقدر فکرمو مشغول می‌کنه؟ چرا رفتارت اینقدر روم تاثیر داره؟ چرا اینقدر نگرانتم؟ اصلا چرا اینقدر دوستت دارم؟)

- بوی یک دردسر جدید میاد. یه نفرمجهول باز اس ام اس داده. میگه از خواننده‌های وبلاگتم! معرفی نمی‌کنه! می‌خواد سر موضوعات مختلف بحث کنه! گفتم: « شما که وبلاگ منو می‌خونی، خودت باید بدونی چقدر گفتگو با یک «مجهول» برام عذاب آوره!»

- خوش به حالشون!!! اینترنت مفت بیت المال رااز محل کار استفاده میکنن کلی هم ادعاشون میشه! (این حقوقی که میگیری حلاله؟ چرا از وقت کارت میزنی؟ اصلا اون هیچی! این استفاده از بیت المال را پولشو میدی؟ اصلااینم هیچی! چرا برای ما کلاس ت... می‌ذاری؟ اصلا باید خجالت بکشی. تازه افتخار هم می‌کنی؟...)

- گفت: «من یکی رو می خوام که فقط بشینم باهاش حرف بزنم.» گفتم: «خوبه داری روانشناسی می خونی. این رابطه بیماره. تو هم بیماری. چرا میخوای یکی دیگه را هم بیمار کنی؟» 

چند کلمه خودمانی:

نهج البلاغه را بخون. بعضی از دوستان به معنای واقعی نعمت هستند. حرف زدن باهاشون واقعا آرامش بخشه. تا اونجایی که بعضی وقت‌ها فقط می‌خوای بشنوی و هیچی نگی. اونقدر خوب و نازنین هستند که بعد از یه مکالمه طولانی مدت، اولین فکری که به ذهنت می‌رسه اینه که کاش می‌تونستی یه جوری از شرمندگیشون در بیای. تنها کاری که از دستت بر میاد اینه که دعاشون کنی و خدا را شکرکنی به خاطر داشتنشون.

در خلوت خیال:

چو شمع، جان ز نسیم سحر دریغ مدار ... ز دوستان سبک‌روح، سر دریغ مدار