- مامان میگه: «این چه لباس‌هاییه میپوشی؟» میگم: «بی خیال! اونجا کی منو میشناسه؟» تا نصف راه نرفته‌ام که یه دفعه به سرم می‌زنه و زنگ می‌زنم و بر می‌گردم خونه! تد تند لباسهامو عوض می‌کنم! مامان میگه کجا؟ میگم چند دقیقه می‌رم دم در بسی ج خواهران کار دارم! (وقتی برگشتم مامان گفت: حالا دختره را دیدیش؟ خوشکل بود؟ میگم: «آخه مادر من دختر خوشکل تو بسی ج میاد؟!!!» گفت: «پس چیکار داشتی؟» گفتم: «همون دختره بود که یکی دو ماه پیش سراغشو گرفتم نتونستی پیداش کنی‌ها! دوباره دنبال همون می‌گردم!»)

- زنگ زدم بسی ج خواهران. گفتم: «همچین کسی اونجا دارید؟» گفت: «بله! الآن صداش می‌کنم.» قطع کردم و تندی خودمو گذاشتم دم در بسی ج. یه دختره اومد دم در. گفتم: «با خانم فلانی کار دارم.» گفت: «همین الان رفت!» گفتم: «پس رییس بسی ج را بگو بیاد.» رییس اومد. گفتم: «شما اینجا همچین کسی دارید؟» گفت: «نه!» گفتم: «پس این کی بوده که الان رفته؟!» گفت: «این اسمش اینه. اما اونی که شما میگی انگارفرق داره!» بقیه مشخصات را هم دادم. فرق داشت! آخرش معلوم شد این دو نفر اسمشون یکیه، فامیلشون هم فقط یه حرف فرق داره! اونی که من می‌خوام آخر فامیلش «ن» اما این آخر فامیلش «الف» ! گفتم: «من اینو می‌خوامش.» گفت: «تو پرونده‌هامون می‌گردم ببینم می‌تونم آدرسی شماره‌ای چیزی براتون پیدا کنم.»

-از اونجا یه راست رفتم کتابخونه. به مسئولش گفتم: «همچین کسی اینجاعضوه؟» گفت: «بیا بریم ببینیم.» رفتیم تو و اسمش را زد تو کامپیوتر. چندین نفر با همون فامیل پیدا شدند، اما اسمشون یه چیز دیگه بود.(شاید اسم شناسنامه‌اش فرق می‌کنه!)

- یعنی خونه به این بزرگی یه سوراخ سمبه‌ای نداره که تو یه ثانیه بری اونجا؟! (بعضی وقت‌ها اونقدر از دستت حرص می‌خورم که می‌خوام همه موهای کله‌ام رو بکنم.)

- رفتی تلفن عمومی، داری صحبت می‌کنی، اون یکی تلفن هم خالیه، اونوقت دختره اومده چسبیده بهت که بفهمه تو چی میگی! هرچی تو اینوری میشی، اونم اینوری میشه! تو اون وری میشی، اونم اون وری میشه! (آخر سر رومو کردم بهش و اونقدر بلند بلند حرف زدم که خودش خجالت کشید و راهشو کشید و رفت!)

- بسی ج محترم کاندیدای مجلس شورا را دعوت کرده بود به عنوان سخنران شب 22 بهمن! گفتم مگه بخشنامه که براتون دادم را نخوندی که گفته بود حتی افراد نزدیک به یک کاندیدا را هم دعوت نکنید؟ گفت: «آره! اما هیچی نگو، صداشو در نیار! ما تبلیغات هم کردیم اما امروز صبح تا حالا همه تبلیغاتمون را هم جمع کردیم!» (یعنی تازه امروز متوجه شده‌اند چه سوتی عظیمی داده‌اند! احتمالا خودشون هم متوجه نشده‌اند، یکی به زور بهشون فهمونده!)

- بنده خدا رفته با یه دختره دوست شده که مثلا مدتی خوش باشند حالا هنوز یک ماه نگذشته، دختره شده سوهان روحش! (وقتی شنیدم دختره چی داره بهش میگه چقدر دلم به حالش سوخت!)

- یکی از رفقای تازه زنگ زد. امشب حرفاش دلنشین‌تر بود. بحث نمی‌کرد، بیشتر نوعی تعامل فکری بود تا بحث و جدل. بعضی از حرف‌هاش اونقدر شیرین و تو دل برو بود که اصلا متوجه گذشت زمان نشدم. بعضی از حرفاشم اونقدر قلمبه سلمبه بود که یاد مظاهر می‌افتادم! (خیلی دوست داشتم در اون مورد خاص کمکت کنم، اما باور کن فعلا کاری از دست من بر نمیاد. شاید گذشت زمان و تجدید نظر تو در قانون‌هات، این امکان را بهم بده که بتونم.)

- با سلمان و نادر رفتیم نیلوفر. گفتم امشب پیتزا! اونقدر از همه جا و همه کس حرف زدیم و چرت و پرت گفتیم و خندیدیم که یارو هم نشسته بود و به حرفای ما گوش می‌داد! (بنده خدا توش مونده بود که بالاخره ما بچه هیئتی هستیم یا بچه بسیجیم؟ یا  دانشجوئیم یا اراذل و اوباش!)

- داشتیم می‌رفتیم خونه نادر که دیدم ماشین عمو دم در خونه پارک شده. گفتم: «بچه‌ها، ما مهمون داریم. اگه زود رفتند میام.» پیاده شدم و اومدم خونه! (تا ساعت 1 نصف شب نشستند!!!)

- عمو و بابا که به هم می‌رسن دیگه نمیشه جلوی خاطره گوئیشونو گرفت! مخصوصا امشب که شب 22 بهمن بود. از خاطرات قبل از انقلاب شروع شد تا دوران انقلاب و بعد انقلاب و مجاهدین خلق و انتخابات و جنگ و جبهه و ... ما هم که فقط می‌خندیدیم! (آخرش عمو گفت: ساعت 1 نصف شبه! خاطرات دوران سردار سازندگی و خاتمی و احمدی نژاد باشه برا بعد!)

- دختر عمو رو کرد به باباش و گفت: «اونایی که انقلاب کردند که ریش نداشتند!» منم همینطور که روم اونوَر بود زیر لب آروم گفتم: «اما ریشه داشتند...» (چند لحظه تمام خونه ساکت شد.)

چند کلمه خودمانی:
 کنجکاوی دیروزت خیلی بی مورد بود. هرچند نظر من عوض نشده اما یه نگاه به خودت بنداز!

در خلوت خیال:

دل ما با تو چنان است که خود می‌دانی ... گوشه چشم تو با ما نه چنان است که بود

بعد نوشت: یادم رفت بگویم بیشترین جمله ای که دیشب شنیدم این بود: «ما انقلاب کردیم.» -(با یک را نشانه مفعول بعد از کلمه انقلاب)- این جمله‌ای بود که امشب به شوخی و به جدی، از بعد از نماز مغرب و عشاء تا مراسم گفتن تکبیر و تآ  آخر شب از زبان برو بچ محل شنیده میشد و مخصوصا به من که می‌رسیدند با خنده و شوخی بیشتری بیان می‌شد. هرچند اکثرشان شوخی می‌کردند اما بودند در میانشان کسانی که پشت این جمله‌شان حرف‌های بسیاری برای گفتن داشتند. امشب خسته شدم از بس بحث کردم و نعمات نظام اسلامی را برای تک تکشان بر شمردم. از آبدارخانه حسینیه وحیاط مجتمع و درب بسیج گرفته تآ مغازه پیتزا فروشی! جالب اینجاست که من در خانه باید نقش اپوزیسیون نظام رابازی کنم و در بیرون از خانه نقش مدافع سینه سوخته انقلاب! تا آنجا که دختر عموی ساده ما دچار سوء تفاهم شود و بگوید: تو بالاخره موضع خودت را مشخص کن! منافقی؟ چرا ضد نظام حرف میزنی؟!!! گفتم: ما منتقدیم!