- صبح تا ظهر یه کم درس خوندم. خدا خودش امتحان فردا را به خیر بگذرونه.

- ظهر ناهار مهمون ننه جون بودیم. حجت (پسر داییم) تازه عقد کرده. نمی دونم اسمش چیه! انگار شماها میگید پا گشا!

- تا ما رو دیدند سریع دویدند بیرون که نکنه یه وقت ما چیزشون را ببینیم! خیلی بدم اومد. اگه حالت دویدنشون را میدیدی از خنده می‌مردی!

- گفته من که نمیومدم پس چرا آبجی منو نگفته؟ گفتم : یا ارتباطت را قطع نکن یا هم انتظار نداشته باش. گفته من نمیام قسط منو خشکه حساب کن. اون بنده خدا هم براش برده. مامان گفت:تازه اینجور داری تشویقش می‌کنی کناره بگیره. منم گفتم اصلا زشته که این حرفو زده. بحث سر این بود که پس چطور از همه چیز خبر داره؟ حتی چیزایی که این طرفی‌ها خودشون نمی‌دونند! زهرا می‌گفت: نکنه تو همه خونه‌ها میکروفن کار گذاشته؟!

- بعداز ظهر به اصرار مامان و حمید یه سر رفتیم گلزار سر قبر باباجون. می‌گفتند یا ببریدمون گلستان شهدا سر دایی یا گلزار سر باباجون.

- قضیه نگین هم معلوم شد. از کاشمر بود نه گنبد. امتحان بود انگار.بیچاره چقدر ساده!

- بعداز نماز حاج آقا گفت برگ بید بیا کارت دارم. رفتیم تو دفتر. صحبتاش در موردتلفن تهدید آمیز دیروز بود. دیشب جریان را بهش گفته بودم. گفت نگران نباش. دیروز یارو اومده اینجا و دیگه یه ذره هم پیش من آبرو نداره. گفت بعضی از این دخترا واقعا «پست» هستند. چیزی برام تعریف کرد که دیدم کلمه پست هم براشون زیاده. گفت دیشب هم اون یکیشون خوابگاه را ریخته به هم. گفت حتی چه حرفای زشتی به خود حاج آقا زده‌اند!(نگران نیستم. دوست ندارم دستش پیش باباش رو بشه. سر آبروش می‌ترسم.خودش داره نفهم بازی در میاره. بااینکه تجربه دفعه پیش و رفتن پیش دکتر را داره، مثلا می‌خواد دست پیش را بگیره که عقب نیفته!)

- حاج حسینعلی خداحافظی کردو رفت مکه. حاج رضا هم برای بار سی و هشتم رفت. دو بار دیگه بره چهل بارش کامله. ما موندیم و یه دنیا حسرت.

چند کلمه خودمانی:

همه میگن تا جوونید برید. جوونیمون داره میره و قسمتمون نشد. وقتی کسی برا مکه یا کربلا باهام خدا حافظی میکنه اونچنان بغضی گلومو میگیره که طرف خودش در میاد میگه: انشالله قسمت شمام میشه. بعد به دلم نگاه می‌کنم. میگم. هر چی هست زیر سر این دله. خالیش کن. پاکش کن. بعد بخواه. پاک دیده بودن به تنهایی کافی نیست. باید پاک دل هم بشی.

در خلوت خیال:

در جوش خلق کعبه حاجات گم شده‌است ... در توبه شکسته خرابات گم شده‌است

آن طفلْ مشربیم که در مشت خاک ما ... بس گوهر گرامی اوقات گم شده‌است

پ.ن: خودمونیم مبهم نویسی هم حال میده‌ها!