خسته ام.
خسته‌ام ازهمین روزنوشت!
خسته‌ام از همین روزمرّگی نوشت!
خسته از نوشتن های هر روز. خسته از حاسِبو‌اهای هر شب...
خسته‌از مرور شبانهء لحظه به لحظهء روزها. روزهای سرد دلتنگی. روزهای تاریک بی قراری...
چه دلگیر و طاقت‌فرساست مرور خاطرات هر روزِ با تو بودن، در شب‌های بی تو ماندن!
دیگر نمی‌خواهم بنویسم. یا حداقل روح نوشته‌هایم تو باشی! هر روز؟ هر شب؟ چقدر از تو بنویسم؟ می‌خواهم از خودم بنویسم. از خودِ گمشدهء خود...
انسان همیشه به دنبال درخت جاودانگی است، در پی معجون ماندگاری ابدی...
اینجا را ساختم برای ارضاء حس جاودانگی! برای ماندن ابدی! برای خواندن همیشگی!
مُردم! جسمم چاک چاک شد. روحم تکه تکه شد؛ در پُست پُستِ این جاودانگی...
لعنت به این جاودانگی، لعنت به این انسان، لعنت به این همه تمامیت خواهی، لعنت به این همه احساس ماندگاری، لعنت به هرچه امید است و پایداری...
آینده‌ام پر از «حسرت» است. درست شبیه گذشتهء یک پیرمرد؛ وقتی که دست بر کمر می‌نهد، قامت راست می‌کند، سری به عقب برمی‌گرداند و از ته دل «آه» می‌کشد...
خواستم پیرمردی شوم با خاطراتی روزانه، که هر بار دلش خواست با یک فلاش بک به عقب، تمام جوانی از دست رفته‌اش را مقابل چشمانش ببیند؛ اما جوانی هستم با آینده‌ای تار و مه‌آلود که هیچ راه فراری به جلو ندارد، جز نوشتنِ مبهم امروزی که از دستش رفت...

صبح جمعه است. جمعه‌ای دیگر قبل از شنبه! شنبه‌ای که خواهد آمد و برای من شروع دیگری خواهد بود. آغازی دیگر. کمی متفاوت...
صبح جمعه است. جمعه‌ای دیگر قبل از شنبه! باران می‌آید. قطرات باران خود را محکم به پنجره اتاقم می‌کوبند. پنجره را باز می‌کنم. باران داخل می‌شود با یک حجم هوای تازهء صبحگاهی. زیبا و دلنشین و آرام‌بخش...
نفس می‌کشم. نفس عمیق. هوای تازه را تندتند می‌بلعم...
دستم به شیشهء خیس پنجره می‌خورد. ناخود آگاه زمزمه‌ات می‌کنم. این بار اما حالم به هم می‌خورد از زمزمه تک بیت همیشگی:
شیشه ی پنجره را باران شست
از دل من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست
هر چه هوای تازه بلعیده بودم بالامی‌آورم...

بی ربط نوشت: یک نفر اینجا را دیده، دارد کنجکاوی بیجا می‌کند. برای رد گم کردن احتمالا لینک دوستان حذف شود یا به طور ناگهانی تعدادی لینک بی ربط اضافه گردد!