- امروز هوا آفتابی بود و سرد! نمی‌دونم چرا خورشید اینقدر قدرتش کم شده بود.

- صبح هی تک زنگ می‌زد. زنگش زدم. گفت بگو. گفتم: من خرج موبایلم زیاد میشه، یا خودت زنگ بزن یا پاشو بیا تا بگم.(خونشون دو قدم با خونه ما فاصله داره ها اما حال نداره بیاد در خونه!!! )

- گفتم راستشو بگو تو بودی؟ گفت به خدا کار من نبوده، آخه مگه من عقلم کمه یا بیکارم؟ گفتم دیروز تو این برف و بارون به خاطر تو رفتم باهاش حرف زدم. قول داد دیگه اذیتت نکنه.

- گفت: خواهشا این بخاری ماشینتو خاموش کن من دارم خفه میشم. شیشه را می‌کشم پایین، میگه وای ببند من جوراب نپوشیدم پاهام یخ کرد! (مجبوری تو این سرما؟)

- بهش گفتم اون روز چه اتفاقی افتاد. باورش نشد. ناراحت شد. گفت حیف پسره. ولش کن. گفتم تو میدونی قضیه چیه؟ گفت به خدا من دارم از تعجب می‌میرم. این اینجوری نبود. گفتم پس چیزی بهش نگو. من خودم باهاش حرف می‌زنم. گفت می‌گم، یه دعوای حسابی هم باهاش می‌کنم.

- عکس رو موبایلمو نشونش دادم گفتم ببین این منم! صدایی هم که زنگ زده‌بود را گذاشتم گوش کرد، گفتم ببین این اونه! حالا تو قضاوت کن، آیا حقش بود بره پشت سر من با یه غریبه اینجور حرف بزنه؟ حالا حرف زده به جهنم، چرااینقدر دروغ گفته؟ گفت نمی‌دونم. (ببین رفیق! تا حالا اگه رفیقت بودم فقط به خاطر این بود که فکر میکردم باهام صادقی اما حالا که رفتی پشت سر من حرف زدی یا یه توضیح مناسب بده یا  دیگه قید این رفاقتو بزن! )

- گفت: تو از ته دلت گفتی. خیلی صادقانه بود. باز گفت بهش نگو اما نامه‌ را من براش نوشته‌بودم!

- هر کلمه‌ای که حرف می‌زد یکی از دروغ‌هاش میومد تو ذهنم. دیگه طاقت نیاوردم گفتم خواهشا بسه. من دیگه نمی‌تونم تحمل کنم.

- حیف اون گل رز وسط باغچه که براش در نظر گرفته‌بودم. (تو این سوز و سرما سیاه شده، اماهنوز پابرجاست. یعنی من هم هنوز امیدوار باشم؟ بعضی وقت ها فکر میکنم بیخود بعضی رفاقت ها رو بزرگش میکنیم...)

- گفتم : چرا این سند اینقدر بدخطه؟ گفت: یه نفر هست به نام عاملی تو شهرداری که دستش فلجه، اونه که سندها رو می‌نویسه!

- دلم برای وبلاگم تنگ شده! خیلی دوستش دارم. هر چی به مخم فشار میارم که یه چیزی بنویسم، چیزی که در شان اون باشه نمیاد!

- چند روز دیگه امتحاناتم شروع میشه. ارائه سمینارم هم مونده. درس نخوانده‌ام. یعنی نشده که بخونم.

- چقدر ترمز کشیدن روی برف‌های یخ زده کوچه لذت‌بخشه! یه صدایی میده که یهو همه ملت سرشون را برمی‌گردونند ببینند صدای چیه!

- نمی‌دونم چرا امروز تو حموم همش به «مرگ» فکر می‌کردم. نکنه می‌خوام بمیرم؟ الآن یاد اون روز افتادم که ازم پرسید: «تو از مرگ نمی‌ترسی؟» گفتم: «نه! چرا بترسم؟ فقط یه سی دی تو کشوی میزم هست. اگه من مردم برو اوونو برش دار، دیگه خیالم راحته!»

- بعد از نماز دو تا جلسه دارم. یکی جلسه شرکت یکی هم جلسه مجتمع. از شرکت استعفا دادم. تو جلسه مجتمع هم همه حرف‌ها تکراری بود.

- نادر زنگ زد، گفت نمیای؟ گفتم امشب دو تا جلسه دارم. بعداز جلسه زنگ زد، گفت بچه ها می‌گن تا نیای مانمی‌ریم! رفتم.

- مشهدیه زنگ زد. نمی‌دونه «می‌جوره» یعنی چی! گفتم یعنی پیدا می‌کند! گیرداده گوشی رو بده مامانت کارش دارم! ( آخرش این تا یه آبرو ریزی برای ما درست نکنه ول کن نیست.ببین ! خواهشا زنگ نزن به من. این کارت آخر عاقبت خوشی نداره ها...)

- اس ام اس داده : «برف زیباست اگر بر دل نشیند.» گفتم: «باطنت برف، دلت آینه مثل بلور برف.» (همون که حرفاش قلمبه سلمه است!)

- مرده‌شور این ایرانسل را ببرند که هر اس ام اس را باید ده بار سند کنی، آخرش هم معلوم نیست می‌رسه یانمی‌رسه.

چند کلمه خودمانی:
بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم چرا باید اینقدر ساده باشی؟ یکی پیدا میشه از اول تا آخر بهت دروغ میگه و تو با این همه هوش و ذکاوتی که خود طرف بارها بهش اعتراف کرده نمی‌فهمی؟ شاید هم به خاطر اینه که خودت دروغ نمی‌گی، فکر می‌کنی که همه مثل خودت‌اند؟ دروغ. دروغ .دروغ. آخه چرا؟ اصلا دلیلی نداشت این‌همه دروغ بگه.
( بیخود نبود دیشب که تفسیر را می‌خوندی اینقدر لذت‌بخش بود.)

در خلوت خیال:

از وعده دروغ دل از دست می‌دهیم ... یوسف به سیم قلب زما می‌توان گرفت