- الآن رسیدم خونه. این شب و روزا دیگه ما خواب نداریم!

- رفتیم تو گود. ساعت 1 نصف شب جمعیتی قریب به ده هزار نفر ایستاده اند و عزاداری می کنند.

- از بچگی یادمه که علم بلند می کردند. اما حالا اسمش شده علم بازی! هرکی هم علمو بندازه باید یه بسته خرما نذر کنه! علمشون یه 25 متری میشد. مونده بودم این چوب صاف به این بلندی را از کجا آوردند! (خرافات جدیده! کجایی شهیدمطهری؟)

- یه گله گوسفند مثلا چند تا گوسفنده؟ پنجاه تا؟ صد تا؟ دویست‌تا؟ پونصد تا؟! 800 تا گوسفند را کنار هم خوابونده بودند و سر می‌بریدند! خیابون را خون برداشته بود.  فردا ظهر همش آبگوشت میشه و می‌دند به مردم.

- عصر تازه خوابیده بودم و داشتم خواب اینومی‌دیدم که شعر بالای وبلاگ را به همین صورت اشتباه نوشته! یه دفعه اس ام اس داد، از خواب پریدم! (دستش درد نکنه قالب قشنگ شده)

- نمی‌دونم ویروسه؟ چیه که وارد کامپیوتر شده و مرتب یه نوار زرد رنگ بالای کامپیوتر پیدا میشه و روش شعارهای ضد نظام و ضد اسلام نوشته! (کسی می‌دونه چه طوری از دستش خلاص شم؟)

- صبح اس ام اس داده که من شب بلیط دارم. بیا کتاب حسابداری و جزوه‌های اینو بگیر. رفتم.
 گفتم: همه دوستای دوستات که دارندمیاند با ماشین رفیقاشونا می‌برند ترمینال! پس رفیق تو کو؟ غصه‌اش شد! سرشو انداخت پایین گفت من تنهام!
گفت حلام کنید به اون هم بگو حلام کنه. گفتم اونو که میدونم عمرا حلالت کنه! غصه‌اش شد. گفت راست میگی. از وقتی باهاش این کارو کردم مرتب دارم بد میارم.
گفتم: پارسال که با ما دشمن بودید وقتی رفتید دلمون براتون تنگ شد. امسال که دیگه...
آخرش تشکرکرد بابت همه چیز و باز هم حلالیت طلبید و گفت این شب ها تو حسینیه دعامون کنید. غصه‌ام شد!

- جملاتی مسخره تر از این وجود داره؟: «قول بده که دیگه تنهام نذاری، چون این بار دیگه زنده نمی مونم!» (یکی نیست بگه: چرا همون موقع نمردی؟ پس مطمئن باش این بار هم مثل دفعه پیش نمی‌میری!)

- عادت ندارم از وبلاگی ها نام ببرم اما امروز حسن خودش اصرار کرد که دهنم وا بشه. منم یه چیزی در جواب یه چیزی بهش گفتم. ناراحت شد انگار. از عصر تا حالا فکرم مشغوله. ( حسن جان رسما معذرت. امشب ویژه دعات کردم.)

- گفت چی شد؟ گفتم صبر کن. همشو کم کم می‌نویسم. (خیلیه. یعنی از ظرفیت من خارجه بخوام یک جا بگم. آروم آروم می‌ریزم بیرون.)

- اس ام اس داده: «امشب کجائی؟ میری مسجدامام حسین دعا کمیل حاج اقا؟ اگه میری بگو منم بیام.» گفتم: «تو برو. مثل همه این سالهایی که من رفتم و به یادت بودم. من هم اگه شد اینجا رو ول می‌کنم و میام. البته به شرطی که بیای ببینمت. » (تا حالا دستمون بند بود .نشد برم. شرمنده‌اش شدم.)

- معلوم نیست کی راست میگه. حاج اصغر میگه پولشو داده‌ام. صداق زنگ می‌زنه میگه نداده. زنگ می‌زنم حاج آقا، زنگ می‌زنه به حاجی، زنگ می‌زنه به من و... همینطور این سیکل ادام داره. (این مداح مشهدیه هم شده دردسر برا ما. امشب ساعت 1و نیم بود خودش زنگ زد! گفتم حتمامی خواد بگه پول ما رو بدید! گوشی را بر نداشتم!)

- نوشته: هیئت مسجد حکیم اومد مسجد ما. به یادتم. هرجا هستی یادم کن. (تو حسینیه بودم. یادش کردم.) حالا باز اس ام اس داده: «خیلی دوست دارم بدونم تو تو کدوم هیئتی! اما ازت حرف که در نمیاد!» (گفتم بمون تو خماریش!)

- بچه‌ها موندند حسینیه. دارند آبگوشت فردا ظهر را می‌پزند. من اومدم بنویسم و برم!

- شب نهم هم گذشت، شب تاسوعا، شب عباس
گفت علمدار حسین توئی؟!...
گفت نانجیب یه وقت اومدی که دست در بدن ندارم...
گفت اگه تو دست نداری من دارم. عمود آهن رو بالا برد...

یا کاشف الکرب عن وجه‌الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین

چند کلمه خودمانی:

با یکی صحبت می‌کنی احساس می‌کنی حرف همو خوب می‌فهمید. می‌شینید کلی برای هم درد دل می‌کنید، می‌خندید، اشک می‌ریزید.  قسمت زجر آورش اونجاست که نوبت طرح مشکلات که میشه میبینی از کمک کردن بهش عاجزی. نگرانشی، نمی‌تونی این نگرانی را مرتفع کنی... فقط کاری که ازت بر میاداینه که براش دعا کنی...

در خلوت خیال:

زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی ... که نتوان بی تکلّف، دید جای دوستان خالی

ندارم یاد، بی داغ محبت سینهء خود را ... ز آتشپاره‌ای هرگز نبود این دودمان خالی