او که رفت، انگار پاره‌ای از دل ما را با خود برد...
او که رفت، تمام آسمان را با خود برد...
ستاره‌ها را هم برد...

او به ما نیازی نداشت اما ما به یک آسمان باتمام ستاره‌هایش محتاج بودیم.

هر شب فرشته‌ها صدایش می‌زدند...
همان وقت همیشگی، از اذان صبح تا طلوع آفتاب.
فرشته‌ها منتظرش بودند. منتظر مناجات نیمه شبش، صدای اذانش، و زمزمه صبح صادقش.
17 روز او را خواندند تا بالاخره رفت.

رفتن او درس بود و سرمشق، تا ماندن را طمع نکنیم.
ماندن به چه بهایی؟
شکستن و شکستن؟ ماندن برای دیدن جدایی‌ها؟ برای نظاره رفتن‌ها؟ برای تماشای از دست دادن‌ها؟

نه! نمی‌خواهم بمانم. نمی‌خواهم بمانم و ببینم...
همان بهتر که من هم بروم. دیگر طاقت ندارم، طاقت دوری او را، او که همه چیز من بود. همه چیز ما بود. اما رفت و مرا با غم رفتنش تنها گذاشت...

به قول استاد علی: اگر رسم زمانه این نبود و با همه ما همین بازی را نمی‌کرد، هیچ توجیهی برای رفتنش نبود.
عجب رسمیه... رسم زمونه...
می‌رن آدما... از اونا فقط، خاطره‌هاشون به جا می‌مونه...

نوشته شده در 8 تیر 1380

امشب شب سالگرد فوت پدر بزرگمه.
خیلی دوستش داشتم. برای همه این دوست داشتن غیر عادی بود. همه دوران کودکی من با اون گذشت. بابام که نبود. اون بود که همه چیز یادم می‌داد. حتی نماز خوندن راتوی سه سالگی اون یادم داد...
امروز نشستم و نوشتم. از خاطراتش، از درد دل‌هام، از حرف‌های ناگفته‌ای که باهاش داشتم. حالا شاید بعداًها یه مقداریشو اینجا گذاشتم.

هیچ وقت روزی که خبرشو برام آوردند از یادم نمی‌ره. امیدوارم هیشکی اینجوری خبر مرگ براتون نیاره.
زمستان 79. دوره مربیگری بود. استراحت بین دو کلاس بود که منوچهر اومد گفت:«برگ بید بابات میگه بیا کارت دارم.» گفتم: «بگو من یه سر میرم خونه باباجون و بعد خودم میام.» یه دفعه در اومد گفت: «نه! باباجونت مرده! پاشو برو...» اینو که گفت، دنیا دور سرم چرخید، یخ کردم، رنگم پرید، بی حال شدم. اگه جعفر نبود همونجا با مخ نقش زمین شده بودم. به زور لباسامو عوض کردم و زدم بیرون. باورم نمی‌شد. همش می‌گفتم الکیه. از محل کلاس‌ها تا خونه باباجون فقط یه کوچه بود. یادمه اون سال هم برف سنگینی اومده بود درست مثل برف همین امسال. اومدم تو کوچه. چشمم به در خونه باباجون بود که باز باز بود. نمی‌تونستم راه برم. اون شب کوچه تاریک تر از شب‌های پیش بود. مثل دیوانه‌ها راه می‌رفتم. مثل مست‌ها تلو تلو می‌خوردم. 3 بار تو برف‌ها با مخ اومدم رو زمین. بالاخره دستمو گرفتم به دیوار و هرجور بود آروم آروم اون کوچه کوچک را طی کردم...
وارد شدم. همه گریه می‌کردند. بزرگ و کوچک. مامان گریه می‌کرد، تا منو دید داد زد و گفت: «برگ بید دیدی آخرش باباجونت تنهات گذاشت و رفت؟ دیدی روزی که ازش می‌ترسیدی فرا رسید؟ دیدی آخرش باباجونت مرد؟...» من بهتم زده بود. بغضی سنگین راه گلومو بسته بود. داشتم خفه می‌شدم. منو بردند تو اتاق مردها. همه ساکت شدند... بغضم ترکید. گریه می‌کردم و داد می‌زدم و می‌گفتم: «دروغه. تو رو خدا یکی بگه دروغه. دایی تو بگو دروغه...» اما هیشکی نمی‌گفت...

من، مامان، علی، حمید، بابا، زهرا، بیش از همه گریه می‌کردیم. به طوری که همه تعجب کرده بودند. زهرا کوچیک بود اما باز گریه می‌کرد. علی بچه بود. اما مثل مادر مرده‌ها گریه می‌کرد.  یادمه دم در مرده‌شور خونه، غریبه‌ها پرسیده بودند این بچه مگه کیش مرده که اینجوری می‌کنه؟ و وقتی گفته بودند پدر بزرگش همشون تعجب کرده بودند...
و این بیت صائب وصف‌الحال یکایک ما بود:

فیض صبح زنده دل بیش است از دل های شب ... مرگ پیران از جوانان بیش‌تر سوزد مرا

 

خیلی حق به گردن خانواده ما داشت. انشالله غرق در رحمت و لطف پروردگاره... 

عکس نوروز 74: از سمت راست: علیرضا. من. اکرم. رضا. زهرا. علی .الهه. حمید.