سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دامانِ بیابانی که بوی خون دهد

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/30 12:13 صبح

- حال میده اونقدر آدم برش داشته باشه که بر خلاف نظر رییس هیئت، بازهم دسته را از یه کوچه خاص عبور بده!

- ظهر این همه آبگوشت بود و به خودم چیزی نرسید! به مهدی هم نرسید اما بنده خدا هیچی نگفت.

- اس ام اس داد: «جایی را سراغ نداری ناهار بدند؟» می دونستم منظورش چیه اما گفتم: «بیا تو خیابون میبینی که همه جا دارند غذا می‌دند» باز گفت: «نیم ساعته داریم می‌گردیم اما مامان مریضه نمی‌تونه راه بره. منظورم جایی بود که صفی نباشه» یه دفعه به سرم زد و زنگ زدم و آدرس هیئت را دادم... اومدند. خوردند و رفتند. خودش و مامانشو باباش. یه سطل آبگوشت هم گرفتم دادم بهش... بعد پیام داد: «وای چقدر گوشت؟» گفتم اینجا به ندرت غذا بیرون میره این هم سفارشی بود برای شما! (یکساله داره می پرسه. بالاخره کار خودشو کرد. به همین کلک آدرس هیئت ما رو یاد گرفت!)

- دیشب حاج آقا به بابا گفته بود: «امسال بچه‌هات نیستند؟» بابا هم گفته بود یکیشون که تهرانه و اون یکی هم که اون بالا، تو حسینیه دستش بنده. امشب به محض اینکه مراسم تموم شد و شام را دادیم، زود جیم شدم و با مامان و بابا و آبجی رفتیم. وسط سخنرانی حاج آقا رسیدیم. داشتم راهمو از وسط جمعیت باز می‌کردم که یه دستی پامو محکم گرفت! جعفر بود. خوشحال شدم. همونجا نشستم تو دلش! گفت: «نامرد یهودی! دیگه با پولدارها می‌پری این طرف‌هانمیای؟» ( هر کی منو میدید فقط همین دو جمله را می‌گفت: به به چه عجب! وای چقدر لاغر شدی؟!)

- حاج آقا خوب روضه‌ای خوند. تلافی همه این ده شب منو در آورد. (اگه مثل قبلا ها وبلاگ خواننده ای نداشت، می‌شد یه حرفایی رو زد.)

چند کلمه خودمانی:

امشب، زینب است و پهنای یک بیابان، کودکان بی معجر، در پناه خار مغیلان...

در خلوت خیال:

نیست بوی گل، دماغ آشفتگان را سازگار ... ما و دامانِ بیابانی که بوی خون دهد


عاشورا

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/29 12:43 صبح

مکن ای صبح طلوع ...

جای دوستان خالی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/28 2:11 صبح

- الآن رسیدم خونه. این شب و روزا دیگه ما خواب نداریم!

- رفتیم تو گود. ساعت 1 نصف شب جمعیتی قریب به ده هزار نفر ایستاده اند و عزاداری می کنند.

- از بچگی یادمه که علم بلند می کردند. اما حالا اسمش شده علم بازی! هرکی هم علمو بندازه باید یه بسته خرما نذر کنه! علمشون یه 25 متری میشد. مونده بودم این چوب صاف به این بلندی را از کجا آوردند! (خرافات جدیده! کجایی شهیدمطهری؟)

- یه گله گوسفند مثلا چند تا گوسفنده؟ پنجاه تا؟ صد تا؟ دویست‌تا؟ پونصد تا؟! 800 تا گوسفند را کنار هم خوابونده بودند و سر می‌بریدند! خیابون را خون برداشته بود.  فردا ظهر همش آبگوشت میشه و می‌دند به مردم.

- عصر تازه خوابیده بودم و داشتم خواب اینومی‌دیدم که شعر بالای وبلاگ را به همین صورت اشتباه نوشته! یه دفعه اس ام اس داد، از خواب پریدم! (دستش درد نکنه قالب قشنگ شده)

- نمی‌دونم ویروسه؟ چیه که وارد کامپیوتر شده و مرتب یه نوار زرد رنگ بالای کامپیوتر پیدا میشه و روش شعارهای ضد نظام و ضد اسلام نوشته! (کسی می‌دونه چه طوری از دستش خلاص شم؟)

- صبح اس ام اس داده که من شب بلیط دارم. بیا کتاب حسابداری و جزوه‌های اینو بگیر. رفتم.
 گفتم: همه دوستای دوستات که دارندمیاند با ماشین رفیقاشونا می‌برند ترمینال! پس رفیق تو کو؟ غصه‌اش شد! سرشو انداخت پایین گفت من تنهام!
گفت حلام کنید به اون هم بگو حلام کنه. گفتم اونو که میدونم عمرا حلالت کنه! غصه‌اش شد. گفت راست میگی. از وقتی باهاش این کارو کردم مرتب دارم بد میارم.
گفتم: پارسال که با ما دشمن بودید وقتی رفتید دلمون براتون تنگ شد. امسال که دیگه...
آخرش تشکرکرد بابت همه چیز و باز هم حلالیت طلبید و گفت این شب ها تو حسینیه دعامون کنید. غصه‌ام شد!

- جملاتی مسخره تر از این وجود داره؟: «قول بده که دیگه تنهام نذاری، چون این بار دیگه زنده نمی مونم!» (یکی نیست بگه: چرا همون موقع نمردی؟ پس مطمئن باش این بار هم مثل دفعه پیش نمی‌میری!)

- عادت ندارم از وبلاگی ها نام ببرم اما امروز حسن خودش اصرار کرد که دهنم وا بشه. منم یه چیزی در جواب یه چیزی بهش گفتم. ناراحت شد انگار. از عصر تا حالا فکرم مشغوله. ( حسن جان رسما معذرت. امشب ویژه دعات کردم.)

- گفت چی شد؟ گفتم صبر کن. همشو کم کم می‌نویسم. (خیلیه. یعنی از ظرفیت من خارجه بخوام یک جا بگم. آروم آروم می‌ریزم بیرون.)

- اس ام اس داده: «امشب کجائی؟ میری مسجدامام حسین دعا کمیل حاج اقا؟ اگه میری بگو منم بیام.» گفتم: «تو برو. مثل همه این سالهایی که من رفتم و به یادت بودم. من هم اگه شد اینجا رو ول می‌کنم و میام. البته به شرطی که بیای ببینمت. » (تا حالا دستمون بند بود .نشد برم. شرمنده‌اش شدم.)

- معلوم نیست کی راست میگه. حاج اصغر میگه پولشو داده‌ام. صداق زنگ می‌زنه میگه نداده. زنگ می‌زنم حاج آقا، زنگ می‌زنه به حاجی، زنگ می‌زنه به من و... همینطور این سیکل ادام داره. (این مداح مشهدیه هم شده دردسر برا ما. امشب ساعت 1و نیم بود خودش زنگ زد! گفتم حتمامی خواد بگه پول ما رو بدید! گوشی را بر نداشتم!)

- نوشته: هیئت مسجد حکیم اومد مسجد ما. به یادتم. هرجا هستی یادم کن. (تو حسینیه بودم. یادش کردم.) حالا باز اس ام اس داده: «خیلی دوست دارم بدونم تو تو کدوم هیئتی! اما ازت حرف که در نمیاد!» (گفتم بمون تو خماریش!)

- بچه‌ها موندند حسینیه. دارند آبگوشت فردا ظهر را می‌پزند. من اومدم بنویسم و برم!

- شب نهم هم گذشت، شب تاسوعا، شب عباس
گفت علمدار حسین توئی؟!...
گفت نانجیب یه وقت اومدی که دست در بدن ندارم...
گفت اگه تو دست نداری من دارم. عمود آهن رو بالا برد...

یا کاشف الکرب عن وجه‌الحسین اکشف کربی بحق اخیک الحسین

چند کلمه خودمانی:

با یکی صحبت می‌کنی احساس می‌کنی حرف همو خوب می‌فهمید. می‌شینید کلی برای هم درد دل می‌کنید، می‌خندید، اشک می‌ریزید.  قسمت زجر آورش اونجاست که نوبت طرح مشکلات که میشه میبینی از کمک کردن بهش عاجزی. نگرانشی، نمی‌تونی این نگرانی را مرتفع کنی... فقط کاری که ازت بر میاداینه که براش دعا کنی...

در خلوت خیال:

زنم بر سنگ اگر مینای خالی، نیست از مستی ... که نتوان بی تکلّف، دید جای دوستان خالی

ندارم یاد، بی داغ محبت سینهء خود را ... ز آتشپاره‌ای هرگز نبود این دودمان خالی


چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/27 1:27 صبح

- مامان میگه دیشب یه دختر خوشکل دیدم. بعد محرم بیا بریم برات بگیرمش... دختره سفیده و خوشکله. چشماشم درشته و رنگی! نمی‌دونم آبیه یا سبزه ! اما از همون چشماییه که تو دوست داری! نوه سید حاج آقا باقر میردامادی بزرگه! ...
میگم: مامان؟؟؟؟؟؟؟!... بی خیال!
میگه: خوب باشه. دختر حب علی هم هست. اما این ها میلیاردرند. به ما نمی خورند... این دختره خوشکله چشماشم رنگیه!
میگم: مامان؟؟؟؟؟؟؟!... بـــــــــــی خیال!
آخرش میگه: خوب تو که نمی گی من کیو می خوام تا برات برم خواستگاری...
باز میگم: ... بـــــــــــــــــــــــــی خیالش شو مادر من! ...

- آقا رضا نونوا حالش بد شده. بردنش بیمارستان. (میگن حالش خیلی بده. خدا شفاش بده). خلاصه محلمون نونوایی نداره. ظهر رفتم نونوایی یه محل دیگه. دعوا شد. مرده گفت: خوب به شوهرت بگو بیاد بایسته تو صف تو که ...! زنه گفت: شوهر من هیچ وقت تو صف نمی‌ایسته! (تو دلم گفتم از بس شوهرت کالیبرش زیاده!)

- دایی امشب شام میداد. گفتم من که شب نمی‌رسم برم، ظهر رفتم یه سری بهشون زدم. خوشحال شد... (کاراشون خوب نیست...)

- رفتم در خونه حاج اصغر. گفتم حاجی حاج آقا فرمودند طبق قراری که داشتیم پول اینمداحه را شما بدید... گفت برگ بید چه خبر از حسینیه؟ گفتم حاجی در یک کلمه دهنمون را ... گفت دور از جون! گفتم حاجی ببخش من اینجوری حرف می‌زنم اما تنهاعبارتی که می‌تونست در کوتاهترین جمله اوج بلایی که اینها دارند به سر من میارند را بیان کنه همین بود...

- ریز نوشت:  (از چند شب پیش تا حالا که با یکی هم کلوم شده‌ام دهنم خیلی ول شده! به اون که تک زنگ می‌زد که گفتم تو که ما رو ... به مرتضی هم که اومده بود برا دوستش کمک می‌خواست  گفتم دو حالت داره: یا خودش می‌خواد بره ... یا به زور می‌خواند... به مهدی هم که زنگ زدم که همش ... با هلپر هم که چت کردم که ... دیشب هم که روبرو همه ملت به احمد گفتم تو اگه ... داشتی جلوی خود حاج آقا حرفتو تکرار می‌کردی. به نادر هم گفتم دفعه آخرت باشه غیبت می‌کنی و گرنه ...  امروز هم که به حاج اصغر گفتم اینا دهن ما رو ... امشب هم که به حاج رضا گفتم اینقدر ... اینها رو نکن!)

- مداح مشهدیه این چند شب کیف کرده بوداز حسینیه. می‌گفت چرااین حسینیه اینقدر قشنگه؟! امشب هم گفته بود: نظم مجلس اینا رادوست دارم. نیم ساعتی زودتر اومده بودنشسته بودتو مجلس.
 بعد مراسم بردمش کوچه بهشاد! گفتم حاجی خونه ها رو میبینی؟ دهنش باز مونده بود! میگفت: یا حسین!‌این خونه ها دیگه چیه؟ گفتم اینجا محله مرفهین بی درده! فقط انگار ماییم که تو اینهاغریبیم! براش گفتم از سختی‌های کار تو این جو و اینکه چقدر زحمت می‌کشیم تا یکی از اینا رو بکشونیم تو مجلس!

- اومده بودند شام اضافه می‌خواستند. دلم به حالشون سوخت. اول چندتاتیکه درست و حسابی بارشون کردم، بعد هم جور کردم دادم!

- تعریف کرده : (ناخودآگاه دستش را جلوی صورتش گرفت و خواست گریه کنه .خواستم دستشو بگیرم تحمل دیدن اشکاشو ندارم. ولی نمی تونم!
به راستی آیا عشقی به پاکی عشق ما هست؟؟؟؟)

- میگه اسم وبلاگتو بزار «بیاین تو اس ام اس جالب!» نمی‌دونه بعضی این اس ام اس ها چه کار می‌کنه با دل آدم.

- اس ام اس داده: « خنده‌ات از ته دل، گریه‌ات از سر شوق، نبود هیچ غروبت غمگین، نشودهیچ زمانت بی عشق» (هر چی نگاه کردم یه تیکه‌ای چیزی توش پیدا کنم نبود. تعجب کردم چون اولین باره یه اس ام اس درست و حسابی میده!)

- اس ام اس داده: «امتحان اصول طراحی تستیه.  ثبت نام ارشدآزاد از 30/10 !» (گفتم برو بابا!)

- اس ام اس داده: « اگه خونه‌ای TV  رابزن شبکهاصفهان!» زدم. هیچی نبود. آهنگران داشت می‌خوند! ( دلم واسشون سوخت! بیچاره ها خودشون شبکه استانی ندارند!)

- اس ام اس داده: «چرا دیگه زیاد نمی‌نویسی؟» گفتم : اون وبلاگ برام خیلی عزیزه.  نمیشه. جو اونجا سنگینه و ...

- اس ام اس داده: « از احساسم می‌نویسم تا ببینی کی بااحساس تره!» (گفتم الکی می‌گن شماها...!)

- اس ام اس داده: « اگه کارهای محضری کردن عقدمون طول بکشه از امتحاناتم می‌مونم!» (جالب بود. چون دختر دایی هم امروز رفته بود عقدشو محضری کنه! خبریه امروز؟)

- اس ام اس داده: «سلام. امشب عالی بود. مخصوصا اون موزیکش. دستتون درد نکنه. من فردا دارم میرم شیراز» (گفتم این که قمیه شیراز چرا؟!)

- اس ام اس داده: «عاشقان را سر شوریده به پیکر عجب است ... دادن سر نه عجب داشتن سر عجب است» (جوابی براش نداشتم جز یه نم اشک و آه و دعا ...)

- حسنشون گفته بود شبی که ما شام می‌دیم اگه اجازه بدید گروه موزیک هیئتمون را هم دعوت کنم بیاند یه مارش عزا بزنند. حاج آقا گفت نه! من گفتم بیاد!
 اومدند. اول جلسه، قبل از روضه، همه چراغ‌ها را خاموش کردیم و نورافکن راهم انداختیم روی بنر حرم و گروه موزیک را دعوت کردم... صحنه غریبی بود. مجلس حال و هوای عجیبی پیدا کرد.اینهمه جمعیت آروم  به سینه می‌زدند و اشک می‌ریختند...
 اون موقع که آهنگ «لایی لایی از سفر برگشته اصغر» را زدند خودم دیگه حالم دگرگون شد... به یاد باباجون افتادم که چقدر این شعر را برامون می‌خوند...
(حاج آقا آخر جلسه گفت چطور بود؟ براش تعریف کردم. گفت دستت درد نکنه!)

- شب هشتم بود. شب علی اکبر...
گفت هر چی گریه کنی زخم‌های ابی عبدالله خوب میشه با اشکای شما... اما یه زخمه که خوب نمیشه:
گریهء تو مرحم است بر همه زخمش ولی ... زخم علی اکبر است زخم گلوی حسین
- تلافی این چند شب را درآوردم... نشستم یه روضه مشتی گوش دادم و اشک ریختم... مامان رسید، دید چشمام خیسه هیچی نگفت و رفت...

چند کلمه خودمانی:

کی گفته از دل برود هر آنچه از دیده رود؟

در خلوت خیال:

هر آنچه می‌رود از دیده گر زدل برود ... چرا زیاده ز دوری شود محبت تو؟!
درازتر ز شبِ هجر نامه‌ای باید ... که خامه شرح دهد شوق بی نهایت تو
من آن زمان چو قلم سر ز سجده بردارم ... که طی چو نامه شود روزگار فرقت تو


مجنون توام، لیلی من باش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/26 7:38 عصر

دیگر زمانه زمانهء لیلی و مجنون نیست.
اگر مجنون شدی دیوانه‌ات می‌خوانند و اگر لیلی شدی داخل آدم حسابت نمی‌کنند!
هجر؟ دوری؟ فراغ؟ این واژه‌ها در عشق امروز جایگاهی ندارند...

 واژه‌هایی که مانده‌اند: بوسه، نوازش، آغوش!
این عاشقان به این واژه‌ها که مانده‌اند هم رحم نکرده‌اند، چه اینکه در معنای واقعی خود آن را به کار نمی‌برند. واژه‌ها را هم در عمل انجام شده قرار داده‌اند!

شیرازهء اوراق پراکندهء وجود

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/26 1:20 صبح

- تا الآن داشتیم ظرف می‌شستیم. (تف به ریا!)

- میگه: باهم رفته بودیم بیرون که داداشش رسید! چرا من اینقدر بد شانسم؟ اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ...  همش اولش خیلی خوب پیش میره اما تا میایم به یه جاهایی برسونمش زرتی کار خراب میشه! (یه ده تایی را گفت!)

- این مردک گنده خجالت نمی‌کشه؟ دیشب که روبرو مداح آبرومون رابرد. امشب هم جرات نمی‌کرد نزدیک من بیاد اما تا می‌تونست سم پاشی کرد! (واقعا بعضیا مریضند. حتی تو کار امام حسین هم کارشکنی می‌کنن.)

- حاج حسن گفت: «دستت درد نکنه خیلی زحمت می‌کشی...»گفتم: «ما دیگه این چند تا محرم حرف خورمون ملس شده حاجی...» گفت: «گوش نده. تازه اجر کارت می‌ره بالا.» (تو دلم گفتم: خدا پسرت رابیامرزه)

- آخرای مجلس بودیم که گفت: «سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به گل‌ها هدیه می‌بخشد، به آن محراب پاکش آرزو کردم برایت خوب دیدن، خوب بودن، خوب ماندن را.» (چشمام خیس شد. دعاش کردم...)

- زنگ زدم به حج میتی. داشت با حامد احسان بخش می‌رفت یه جا شام تلپ بشه. گفت: چند روز دیگه گندش در میاد! چقدر خندیدیم!

- اس ام اس داده: امشب شام می‌دند؟ برا ما می‌ذاری؟ گفتم: اینجا برا کسی بذاری نیست. هر کی بیاد می‌خوره ومیره!

- سیب؟! پس کجایی دلدار؟

- تازه از دیشب پیرهن مشکی‌ام را پوشیدم. بچه‌ها می‌گند: هان؟ بالاخره پوشیدی؟ میگم: «حرمت داره این سیاهی. نمیشه رو سیاهی دلت پوشید.»

- بابا میگه: این سفره چرااینقدر کوچیکه؟ مامان میگه: «برای اینکه نزدیک هم باشیم. دلامون یکی شه!» (اجزهما بالاحسان احسانا...)

- اخبار میگه: سخنگوی قوه قضائیه از محکومیت دو مدیر سابق شرکت گاز خبر داد! همزمان من و مامان میگیم: «باشه تو راست میگی!» اخبار میگه: ... ضربه شلاق! مامان میگه: «حتما شلاق‌هاتون اسفنجیه که نازشون کنه!» اخبار میگه: ... سال زندان! مامان میگه: «چه زندان خوبی که جکوزی و سونا هم داره!» من میگم: «زن‌هاشون هم که تنگ جیگرشونند! مرخصی‌هم که میرند! تو زندان شرکت هم که ثبت می‌کنند. تجارت هم می‌کنند. کلاس مهارت‌های کسب درآمد هم که برای زندان‌بان هامی‌ذارند... !»

- بعد از ظهر یه لحظه آن شدم که خبر آپیدن اون یکی رابدم. پارسی بلاگ هلپ سلامم کرد! گفتم چه سلامی؟ بریداین سایتتون را جمع کنید. گفت مثلا؟ گفتم کامنت‌دونیش! تکذیب کرد!!! (بعدش یه جمله اون تیکه می‌انداخت یه جمله من! آخرش کوتاه اومد!)

- غیبت می‌کینم، می‌خندیم، بعد می‌بینیم تهمت هم بوده. (خدا به دادمان برسد.)

- داشتم می‌خوندم: «در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و شب...» مامان اومد گفت: «اگه واقعا در هوایش  بی قرار بودی صدای اذان را که میشنیدی پا می‌شدی نمازتو بخونی!»

- صبح رفتم عاشورا. بلور خالص از آسمون میومد. تو نور لامپ سر کوچه چنان درخششی داشت که انگار هزاران هزار فرشته رقص کنان از آسمون نازل می‌شند. چند تاشو گرفتم. بلور خالص برف بود. بدون کوچکترین شکستگی! (مثل همون برف‌هایی که قدیما تو برنامه کودک نشون می‌داد!)

- میگه: «اینجوریا که تو فکر می‌کنی نیست. دوست دارم در مورد دوستم باهات صحبت کنم. نمی‌دونم کی. شاید خیلی زود شاید خیلی دیر...»

- نوشته: «سلام صبح به خیر. آدم ها را باید چی؟ باید از نو شناخت!»

- امشب از آخر به اول نوشتم! اینم برای تنوع!

چند کلمه خودمانی:
نظم میگیری... نگاهت هرز نمی‌ره... به زبونت مسلط میشی... افکارت پراکنده نیست... هدف پیدا می‌کنی... آینده نگر میشی...
 چه خبره؟ عاشق شدی؟!

در خلوت خیال:

هر پاره داشت از دل من عالمِ دگر ... شیرازه کرد زلفِ دلارای او مرا


قالب تنگ عشق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/25 10:57 صبح

همیشه از وبلاگ های عاشقانه حالم به هم  می خورده است.
اینجا یک وبلاگ عاشقانه نیست. اصلا چگونه می‌شود عشق را در قالب یک وبلاگ جا داد؟ حتما قالب وبلاگ به هم می‌ریزد، مثل همان مواقعی که یک عکس بزرگ پایین متنت می‌گذاری و قالب وبلاگ که هیچ خواهر و مادر لینک‌ها و متن‌ها و همه چیزت را با هم پیوندمی‌دهد!
اینجا موقتا توهمات چندین ساله مرا پذیراست.
هر که می‌خواهد بگوید، هر چه می‌خواهد.


کوه شکیبایی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/25 12:54 صبح

- صبح 10 که رفته‌ام حسینیه، 2:30 اومدم. مامان زنگ زد بیا ناهار. گفتم باشه هرچند حاجی ناهار گرفته اما میام. مرغ بود. 3 تا غذا بود و 4 نفر. من دو تا قاشق بیستر نخوردم. گذاشتم برای مهدی و حامد. به رضا هم گفتم کم بخور. بزار برای مهدی و حامد! مهدی که اومد اولش دو تا قاشق خورد و بعد گفت: من غذا کامل می‌خوام. چرااین غذا دست خورده است؟ بعد هم نخورد و رفت  یه ده تا تخم مرغ جوشیده های صبح را آورد و با نون خورد. حامد هم گفت چون این نمی‌خوره من هم نمی‌خورم... بدم اومد. گفتم من نخوردم که شماها بخورید، حالا میگید چرادست خورده؟ اومدم خونه... شب مهدی اومد دستم را گرفت گفت بیا کارت دارم. انگار رضا بهش گفته بوده برگ بید ناراحت شده. اومدیم تو آبدارخونه. گفت: ناراحت شدی؟ به خدا به خاطر دستخوردگیش که نبود، به خاطر این بود که غذا توش مو بود! من چون دیدم شماها خوردید.هیچی نگفتم...  آقا تااینو گفت، سرمو کردم تو ظرفشویی و حالم به هم خورد!!! گفتم حالا میگی؟! هرچند اون موقع هم می‌گفتی دیگه فایده نداشت! (بااینکه دو تا قاشق بیشتر نخورده بودم و مطمئنم مو هم نخورده‌ام اماهمین حالا هم که دارم می‌نویسم عقم می‌گیره!)

- مراسم خوب بود هرچند قضیه این مداح سه پیچه شده مایه خنده ملت!

- سخنران‌هامون معرکه اند. استاد جدیدی و حاج آقا رهبر که دیگه  وصفشون نا گفتنیه!

- حاج رضامهربون شده! یهو گرفت  بغلم کرد ماچم کرد و گفت مثل بچه خودم دوستت دارم.

- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « عاشورا تاسوعا تهرانم. دعام کن. مخصوصا شب تاسوعا که مال حضرت ابالفضله.». گفتم باشه. اما بازم اس ام اس بده که یادم نره!!!

- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « چنان پر شد فضای سینه از دوست ... که فکر خویش گم شد از ضمیرم.» گفتم: خوش به حال اون دوست! گفت: « محتاج دعای خیریم» گفتم: بحث استاد دوستیه! به یادتونیم.

- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « نبینم اینجور حرفا بیاد سراغت؟ بعدشم بی معرفت تا اون موقع اونجا بودی و به ما نگفتی؟» گفتم: باز هم دارم کفر می‌گم، تو توجه نکن. بعدشم تااون موقع بودم اما دیگه روم نشد مزاحمت بشم.

- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: «احتمالا 5 شنبه شرمو کم می‌کنم. سی دی ها رو برام میاری؟» گفتم: حالا ما یه شوخی کردیما! باشه سعی می‌کنم.

- اومده بود. مرتب تک زنگ میزد. تا من می‌رفتم پشت میکروفن تشکر کنم یا تا دوربین منو نشون میداد، اینم زنگ می‌زد. گفتم نمی‌تونم بزارم رو سایلنت، اذیت نکن. گوش نداد. گفتم بابا تو که ما رو ... . حاجی دعوام کرد. منم که میدونم تو همینو میخوای! خوب شد؟ بسه دیگه. بازم گوش نکرد.

- امشب نرفتم هیئت. اومدم خونه. داشتند شام می‌خوردند. تا رسیدم تو مامان دیگه غذا از گلوش پایین نرفت. بغضش گرفت. گفت:«من خیال کردم امشب هم میری یه جا هیئت. یه امشب بهت زنگ نزدما. حالا غذا هم تموم شد. ظهر هم که ناهار منو نخوردی...» شرمنده‌اش شدم. دو تا قاشق ته بشقابش بود خوردم... بعد هم یه لقمه نون با خورش‌ها خوردم. خوشمزه بود.

- « دوستت دارم، با ص صابون که همه تو کفش بمونند!» (یعنی اینقدر غلیظ؟!)

- میگه تو خیال نداری بیای؟ اوووووه! میدونی چند وقته نیومدی؟ میگم باشه. فقط به خاطر تو! میگه به من چه؟! حالا نیای بگی تو گفتی‌ها! (عجب دوره زمونه‌ای شده ها ! برا هیشکی نمیسه کار خیر کرد!)

- میگی: کی؟ صاف میگه فردا! (دمت گرم.بابا تو که بدتر از منی! من فکر میکردم خودم... نمی‌دونستم تو هم اینقدر... ! )

چند کلمه خودمانی:
هر چند سخت بود و دشوار. اما تمرین صبر خوبی بود. می‌دونم بعدها تو سختی‌های زندگی خیلی به دردم می‌خوره. شکر که طاقت تحملشو دادی. شکر که طاقت تحملشو میدی ...

که را می‌گشت در خاطر، کزان آرام بخش جان ... مرا بازیچهء صرصر شود کوه شکیبایی؟!


برف زیباست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/24 3:31 عصر

همین دیروز بود که گفتم برف زیباست اما دوستش ندارم. امروز می‌گویم برف زیباست و دوستش دارم!
 اصلا چه فرقی می‌کند برف زیبا باشد یانباشد وقتی تنهایم؟ برف زیباست چون تو زیبایی. برف را دوست دارم چون تو را دوست دارم.


آسوده از عشق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/24 1:28 صبح

- سلمان زنگ زد که قصاب را از کاشون آوردند براشون بخونه.میای بریم؟ گفتم بریم. رفتیم اما به مداحی نرسیدیم فقط به آبگوشت تهش رسیدیم!

- گفت: «میشه الآن زنگ بزنم؟» شنید:  «هان! چیه کم طاقت شدی؟» (کارای اینها هم عجیبه. نه به اون صبر و طاقت قبلنشون، نه به این بی قراری های فعلیشون!)

- تو ماشین که تنها میشیم سلمان میگه: مهندس چته؟ چرا چند روزه در همی؟ میگم چیزی نیست. میگه: چرا من می‌دونم همش مال اینترنته. خوب تو که اعصابت خوردمیشه چرا میری تو اینترنت؟ گفتم چیزای زیادی ازش آموختم. گفت پس این اعصاب خوردیه بعدش دیگه چه صیغه‌ایه؟ حرفی برا گفتن نداشتم. (آدم چهار تا رفیق مثل این داشته باشه براش بسه.)

- زنگ زد. صداش گرفته بود. گفتم گازتون وصل شد؟ گفت آره اما حسابی سرما خوردیم. گفت: هیئت میری التماس دعا. ما اینجا تا زانومون میره تو برف.نمی‌تونیم از خونه بریم بیرون.

- مداح مشهدیه را آوردم برامون خوند. ملت کیف کرده‌بودند. قبلش هم سلمان ملا علی را آورد. باز هم ملت کیف کرده بودند. آخرش همون یارو خوند، ملت از خنده روده‌بر شده بودند!

- اومد گفت: آقای برگ بید! من همه برنامه‌هامو کنسل کردم که در خدمت شما باشم، اگه میبینید وقت پره بگید تا من برم به مجالس دیگه‌ام برسم! گفتم بله بهتره همین‌کارو بکنید! هیچ جا نرفت! تا آخر نشست و باز آبرومون را برد!

- هرچی گفتم بریم هیئت، گفتند ما گشنمونه! گفتم خوب شام می‌دند. گفتند: نه دیر شام می‌دند! رفتیم ساندویچ خوردیم!

- حاج علیرضا زنگ زده میگه: اومدند دفتر امام جمعه به امام جمعه لاپورت داده‌اند که برگ بید این آقا را دعوت کرده سخنرانی کنه. چرا حالا که نزدیک انتخاباته اینو دعوت کردی؟ تو که اینو میشناسی؟ گفتم: حاجی جون خود رییس کل از بالا دستور داده که باید فلانی باشه. این اونقدر خودشو تو اون سیستم جا کرده و اونقدر قبولش دارند که همه جلسات سیاسی‌شون را این برگزار می‌کنه. من دعوتش نکردم. فقط گفتند شما که باهاش آشنایی زنگ بزن، من زنگ زدم. بعدش زنگ زدم به ریس کوچک. گفتم اگه بنا باشه منو تو دفتر امام جمعه خراب کنند و زیر آب منو بزنند من دیگه نیستم. خودت مگه نگفتی رییس بزرگ گفته اینو دعوت کنید؟

- تعجبیه که عباس هنوز نیستش! باباش هم لو نمی‌ده که کجاست. هر جاهست مطمئنا براش می‌صرفیده که اینجا نیومده. این جایی نمی‌خوابه که آب زیر پوستش بره.

- اس ام اس داده: طرح 120 میلیون صلوات. لطفا تو هم به 12 نفر دیگه اس ام اس کن! قبلا هم گفته‌ام. اینها الزام آور نیست. هیچ فایده‌ای هم نداره. (از این رفیقمون بعید بود. این که خودش حاج آقاست)

- پاتوق آخر شب خونه نادره. جایی که پس از یک روز خستگی تن و روان آدم آروم می‌گیره. (خنده‌های امشب هیچ وقت یادم نمیره!)

- از اول ترم عزا گرفته‌بودم که چراامتحاناتم تو دهه اوله. هر شب یه تشکر ویژه دارم از خدا و خود ارباب. اگه این برف نبود و این تعطیلی پیش نیومده بود امسال محرمم خراب بود.

چند کلمه خودمانی:

به نظر من دو راه بیشتر وجود نداره:

1- اینکه به ازدواج فکر نکنیم و فقط و فقط در پی استحکام روابط با شخصی که فعلا او را «دوست» خطاب می‌کنیم باشیم. در این صورت باید بدونیم که این رابطه تضمینی برای ازدواج نخواهد بود؛ بلکه فقط « احتمال» داره بتونیم طرف را عاشق خود کنیم و بعد با او ازدواج کنیم.

2- اینکه مثل بچه آدم بنشینیم در خانه تا وقتش برسد و به همان صورت سنتی که اجدادمان وصلت کرده‌اند، ازدواج کنیم. در این صورت باید بدونیم که این ازدواج تضمینی برای یک رابطه عاشقانه آتشین در طول زندگی با همسرمان نخواهد بود.

(یواشکی میگم: اگه راه اول را تجربه کردی و بعد به فکر دومی افتادی بدون اشتباه بزرگی مرتکب شدی. چون مزه راه اول هیچ وقت نمیذاره تو مزه اصلی راه دوم را بچشی!)

(باز هم یواشکی میگم: یعنی میشه 1 و 2 را باهم قاط زد و یه چیز درست و حسابی از توش در آورد؟ مثلا اینکه هم عاشق بشی و هم باهاش ازدواج کنی؟)

در خلوت خیال:

ای عشق، غافلی که جدا از حضور تو ... آسودگی چه با منِ غمناک می‌کند


   1   2   3   4      >