سفارش تبلیغ
صبا ویژن

قصهء ما به سر رسید

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/10 12:12 صبح

به خط خط نوشته‌هایم در این وبلاگ عشق می‌ورزم. بند بند آن یادآور خاطرات تلخ و شیرینی است که مطمئناً هیچ‌گاه فراموششان نخواهم کرد.
این وبلاگ در بدترین شرایط و سخت‌ترین روزهای زندگی‌ام ساخته‌شد و الحمدلله امروز که تصمیم بر تعلیقش گرفته‌ام در شرایط بسیار بهتری به سر می‌برم.
شاید برای بعضی باور کردنش کمی سخت باشد که نوشتن در اینجا چقدر آن روزها را برایم تحمل پذیر می‌کرد و البته مکمل نوشته‌هایم، نظرات دوستان بود که در هر پست، همراه و همیار افکار پریشان من بود.
تشکر می‌کنم از همه. از همراهان همیشگی برگ بید. از آن‌ها که کامنت گذاشتند، اس‌ام‌اس دادند، زنگ زدند! از آن‌ها که امر و نهی کردند، فحش دادند، غیبت کردند،مسخره کردند، خندیدند! از آن‌ها که فکر کردند فقط خودشان می‌فهمند «عشق» یعنی چه! و از آن‌ها که نظر دادن در برگ بید را کسر شأن خودشان دانستند و آن را موجب خدشه‌دار شدن پرستیژ وبلاگی‌شان دانستند. از همه تشکر می‌کنم و همه‌شان را دوست دارم.
هیچ‌گاه به طور جدی به تعطیل کردن برگ بید فکر نکرده‌ام. الآن هم قصدم ترک اینجا نیست، فقط مساله این است که فعلا حرفی برای گفتن ندارم.
تا سعید هست برگ بید هم هست.
قصهء ما به سر رسید... کلاغه به خونش نرسید...
تمام.
 

به پایان آمد این دفتر... حکایت همچنان باقی است...


گوشی تلفن

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/9 12:53 صبح

گوشیِ تلفن خانه‌مان مریض شده. امروز که به سراغش رفتم، جوابم نداد.
هر چه پرسیدم چه مرگت شده؟ باز هم جواب نداد...
ناگهان یادم آمد مدتی است گوشیِ تلفن را نبوسیده‌ام!
از همان روزی که تو آمدی...
بوسیدمش، در آغوشش گرفتم، نوازشش کردم... فایده‌ای نداشت.
یک چیزمان کم بود...
طنین صدای تو نبود.
بد کردی که آمدی. جمع عاشقانه 3 نفره‌مان را به هم زدی. من و تو و گوشی تلفن!
گوش او که محرم بود. این همه سال هیچ سرّی را فاش نکرد. هیچ رازی را نگفت. هیچ خلوتی را به هم نزد. فقط شنید و دم نزد.
چرا آمدی؟ چرا محرومش کردی از شنیدن؟ از بوسیده‌شدن؟ از خیس شدنِِ از سیلابِ اشک‌های من؟
باز بوسیدمش... فقط یک جمله گفت! گفت:« بوسه‌هایت طعم بوسه‌های آتشین پیشین را ندارد. آن بوسه‌ها را کجا خرج کردی؟»
گریه کردم... فقط یک جمله گفت! گفت:« اشکهایت هم طعم تلخ اشکهای پیشین را ندارد. کجا شیرینش کردی؟»

فغان که گریه‌ی شادی نمی‌تواند شُست ... حلاوتی که لب قاصد از پیام گرفت«صائب»


تقویم زندگی من

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/8 1:47 صبح

روزهای مهم زندگی‌ام کم کم دارند زیاد می‌شوند!

دوشنبه 25 مرداد 1378
سه شنبه 17 مهر 1386
جمعه 6 اردیبهشت 1387

از25 مرداد 78 تا 17 مهر 86 چه زود گذشت و از 17 مهر 86 تا 6 اردیبهشت87 چقدر دیر...

هیچ گاه این روزها فراموشم نخواهد شد...


وصل تو مشکل، جان دادن آسان

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/6 1:12 صبح

چه کسی است نداند که فراق دردناک‌تر از تنهاییست؟
چه کسی است منکر شود که وصل سخت‌تر از هجر است؟

یا رب کن آسان این مشکل من


می‌گویند عاشق تا به وصل نرسیده، امید وصل او را زنده می‌دارد اما وقتی وصال حاصل شد بیم جدایی است که ذره ذره آبش می‌کند…


هوس

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/5 1:8 صبح

هوس را از همان اول از عشقت زدودم...
هر چه هوس در من می مرد تو زنده تر می‌شدی؛
رشد کردی و نمو یافتی و شدی یک درخت
 8ساله؛
درختی در کنار بید مجنون؛
بید مجنونی که سرمای
 8 زمستان، قامتش را خم نکرد، اما در این روز برفی خم می شود تا نهال  8ساله عشقش را ببوسد...

نخل امید تو آن روز شود صاحب برگ...که سبکباری خود را به خزان نگذاری {صائب}

 

پ.ن: این متن از خاطرات روز برفی جامانده بود. بالاخره راضی شدم بگذارمش.


اشتباه گرفتید!

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/4 1:4 صبح

خانه خودمان را می‌خواستم، اشتباه گرفته بودم!
باورم نشد! Redial را زدم. راست می‌گفت، 2  آخر را1  گرفته بودم!
...
آن طرف گوشی، چیزی مرا به خود می خواند که باعث شد از آن روز به بعد، هر روز آن شماره را اشتباه بگیرم
!

کوچه پشت مدرسه, زنگ های تفریح, تلفن 5 تومانی, من هم که رییس کل انتظامات مدرسه! چه کسی می توانست به من و رفقایم گیر بدهد که چرااز مدرسه خارج می شوید؟! این خود منم! همانجا...

پ.ن: برگی از خاطرات تخیّلی یک بچه مدرسه‌ای.

 


این عشق لعنتی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/3 6:10 عصر

می توانستم مثل همه باشم.من هم رؤیا داشتم! درست مثل رؤیای شاهزاده‌ای با  اسب سفیدِ تو
بزرگترین رویای کودکی ام: عاشق شدن!
عشق می‌خواستم نه مثل عشّاق پیرامونم. همیشه رؤیاهایم لبریز بود از عشق لیلی و مجنون! عشق شیرین و فرهاد! درست مثل آنچه در قصه‌های خوب برای بچه‌های خوب می خواندم!
کاش همان روزها از خدا چیز دیگری خواسته بودم.
عشق می خواستم چه‌کار؟ کاش تو را خواسته بودم. با عشق. 


آخر شد...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/2/3 1:37 صبح

بنام دلدار دلارام
...

روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
آن پریشانی شب‌های دراز و غم دل
همه در سایه گیسوی نگار آخر شد

... باغ شب

در سایه گیسوی نگار آخر شد

پ.ن: قشنگ شد. شعرش قشنگ‌تر !