سفارش تبلیغ
صبا ویژن

ناز کم کن

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/10 12:20 صبح

- این پارسی بلاگ که همش به این امکاناتش می‌نازه را هم باید درشو گُل گرفت! کامنتدونیش که بحثش جداست. برداشته نوشته پیام‌های گروهی بعد از یک ماه خودبه خود پاک می‌شود. الان دوماهه پیام های گروهی من رو هم جمع شده! از هزار تا زده بالا! (وقت گیره. اینترنت مفتی هم ندارم که یه دستی به سروگوش وبلاگ بکشم!)

- دیشب تا ساعت 2 اس‌ام اس میداد. هرچی می‌خواستم تمومش کنم باز یه چیز دیگه می‌گفت. صبح هم ادامه داشت. گفتم ببخشید من خرج موبایلم زیاد شده، دیگه اس‌ام اس نمی‌دم! (چرت میگفت ها! پسره عقل نخودکی!)

- گفت حداقل برا کسانی که براتون ارزش قائلند ارزش قائل باشید. گفتم کسانی که ارزش ما رو می‌دونند که جای خود، ما برا کسانی هم که چشم دیدن ما رو ندارند ارزش قائلیم. تو پرانتز نوشتم: البته در حد خودشون!

- این یکی باز گیر داده. می‌دونم اگه باهاش حرف بزنم باز یه اعصاب خوردیه جدیده، اما چاره‌ای نیست. باید روشنش کنم.

- گفت ایناهمش بهونه است. گفتم بفرما این خودش نمونه‌اش!

- گفتم تو واقعا نمی‌فهمی برا چی نمی‌گم؟ گفت تو واقعا نمی‌فهمی برا چی می‌خوام بدونم؟ (عجب گیری کردیما! یکی به این عزیز دل بگه نمی‌خوام اینجا نگام کنی.)

- * چیزی هست که بخوای بگی؟ تو اصلا حرفی برای گفتن نداری؟  * حرف دارم. * پس چرانمی‌گی؟ * خودت چرانمی‌گی؟!!!

- تا ظهر دنبال یه مقاله انگلیسی می‌گردم در مورد تکنولوژی تولید چای سبز. یافت نشد.

- گفتم یه مقاله دارم ترجمه‌اش می‌کنی؟ گفت انشالله بعد کنکور! (من گفتم انشالله قبول بشی، ترم بعد برای مقاله‌های بعدی مزاحمت میشیم!)

- ظهر شده بود. زنگ زدم به حاج اصغر. بنده خدا کارشو ول کرد افتاد دنبال کار ما. (چقدر شرمنده‌اش شده‌ام این مدت)

- سید میریان از جنایت‌های منافقین که به چشم خودش دیده‌بود تعریف می‌کرد. حالم گرفته شد.

- علی می‌گفت پس کو این مسئول کانون؟ گفتم یه سال صبر کن. من حرفامو گذاشتم برا یک سال بعد. (چرا باید یه کاری رو قبول کنه و انجام نده؟ در صورتی که خودش هم می‌دونه نمی‌تونه از پسش بر بیاد؟)

- فیلم مراسم دیشبو دیدم. قشنگ شده. (صدا و سیما مجری نمی‌خواد؟)

- این پسره پر رو دیگه شورش را در آورده. هر چی من نجابتمی‌کنم هیچی نمی‌گم باز پر رو تر میشه. اس ام اس داده  پول را بیار. میگم بیا فلان جا. میگه نه تو بیا اینجا. گفتم خوبه می‌خوای پول بگیری. اگه می‌خواستی بدی که دیگه... (پسره لوس ننر داره پول زور ارم میگیره. می دونه که منم می‌دونم پول زوره اما باز از رو نمیره. بی خیالش شده بودم اما با این کار امروزش...)

- رفتم برف پاکن ماشینو ببندم. یارو اشتباه داده. ماشین جلو چشمش بوده برداشته یه چیز دیگه داده!

- رفتیم دیدن حاج شکرالله که از مکه اومده. سر شام گفتم بچه‌ها چرا برا شما نوشابه نذاشتند؟ یه آقایی گفت من الآن میارم. بعد پرسید زرد یا مشکی؟ نادر گفت سفید! یارو چند لحظه همینجور هاج و واج مونده بود!

- بابا گفت: می‌خوای تا همتون جمعتون جمعه دعواتون کنم؟ گفتم اختیار دارید! رو کرد به نادر و گفت: آقا نادر قضیه این شب نشینیا چیه؟ چیکار می‌کنید شما هر شب؟ نادر یه ژستی گرفت و گفت: حاجی جون ما هر شب جلسه می‌گیریم در مورد مسائل مهم روز تبادل نظر می‌کنیم! بابا گفت ... !

- جعفر زاده باز امشب ... (عجب!)

- یه سر رفتیم خونه نادر!

چند کلمه خودمانی:
1- مشورت در همه امور چیز خوبی است. کمترین فایده‌اش اینه که امید آدم را زیاد می‌کنه. مخصوصا اگر طرف خودش خبره این‌کار بوده باشد!

2- وقتی می‌خوای یه چیزی را به یه کسی بگی و میدونی که شاید حرف دل اونم همین باشه، تعلل نکن. بگو. ممکنه وقت بگذره و بعد پشیمون بشی چرا نگفتی!

3- بعضی وقت‌ها نیازه که پاتو محکم بزاری رو غرورت و لهش کنی!

4- بالاخره این همه تو ناز کردی، بعضی‌وقت‌ها هم پیدا میشند کسانی که تو باید نازشون را بکشی!

در خلوت خیال:

نازست سدّ  راه وگرنه در اشتیاق ... فرقی میانه دل ما و دل تو نیست!


عشق به خلق‌الله عشق به خداست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/9 12:56 صبح

- سپاس خدایی را که ما را از جمله محبین و در آویختگان به ولایت امیر مومنان علی (ع) و اولاد معصومش  قرار داد.

- خرابی پارسی بلاگ و پایین بودن سرعت اینترنت و کمبود وقت من، بهانه خوبی شده برای شروع هر روز ننوشتن!

- زنگ زدم میگم این اینترنتتون چه مرگشه؟ میگه دیتا از مخابرات خرابه! (یه مهندس کامپیوتر به من بگه معنی این جمله چیه!)

- دیدم نوشته زاینده رود اسرار جنایت اینترنتی را گشود! خوندم. اصلا ربطی به زنده رود نداشت. فقط جنازه دختره را تو یکی از باغ‌های اطراف رودخونه جسته بودند! حامله هم بوده. 7 ماهه! نمی‌دونم تو این مدت بابا و ننه‌اش نفهمیدند دخترشون یه جور دیگه راه میره؟ اینقدر نفهمیدند و نفهمیدند تا فرصت کافی به پسره دادند که تصمیم غلط را بگیره. (نوشته بود خیلی دوستش داشتم. اما وقتی داشتم گلوشو فشار میدادم هیچ احساسی نسبت بهش نداشتم!)

- می‌دونستم که پشیمون میشم که آدرس وبلاگو بهش دادم. گفته بودم برداشت اشتباه نکن اما باز کامنت داده: «منظورت منم؟»

- گیر داده آدرس این وبلاگو می‌خواد. گفتم پیداش کنی مطمئن باش حذفش می‌کنم. (هنوز که بی خیال نشده. نمی‌دونم چرا نمی‌فهمه برا چی میگم؟)

- دیروز تا 10 خواب بودم. بعد هم که رفتم سر زمین. بعد هم مهندس اومد.

- داشتم میرفتم خونه، موسی جلوی در با ماشینش زد رو ترمز. سوار شدم. برد مارو خونه نادر! گفتم فکرکردم میریم خواجو! من دیشب اینجا بودم! به زور بردنمون تو! (چه کنیم دیگه! بی ما به دوستان خوش نمیگذره!)

- دیشب جشن عقد دختر دایی بود. بی مزه بود. مثل عقد داداشش! (اما خدا را شکر تو این قحطی شوهر یه شوهر خوب گیرش اومد. پسره از نوچه‌های حاج اقای ماست)

- صبح حاج منصور زنگ زد. (از صبح تا حالا درگیر مراسم جشن امشب بودیم.)

- عزیزاومد. با آقاجون. باز نشد زیادبمونم پیششون.

- حاج منصورگفت خوبه تو را از اونجا بیرون کردند که بیای اینجا بشی رییس ما! گفتم تا دشمنان اسلام اونجا هستند ما نیستیم. برند ما هم بر میگردیم! بعدشم رییس خودتی!

- سلمان زنگ زد. گفت مهندس آماده باش یه سفر کوچیک در پیش داری! گفتم چرا؟ گفت فقط به خاطر تو!

-  گفت ما که کار بلدنیستیم. دمت گرم. کار بلدیا! گفتم هندونه زیر بغل ما نزار حاجی!

- اس ام اس داده یه وقت تبرک نگیا! خوبه عید ماست! گفتم تبریک اما یه وقت عیدی ندیا! خوبه عید شماست!

- گفت: کوچیکه مال تو بزرگه مال من! گفتم چرا؟ گفت بزرگه 206 داره! گفتم خوب قراره برا کوچیکه هم پرادو بخره! ( تو خونه همه این رفیق ما رو به عنوان باجناق ما میشناسن. الکی الکی برداشته اسم دخترای مردمو گذاشته رو من و خودش. اما چقدر میخندیما!!!)

   - جشن عالی برگزار شد. استقبال هم خوب بود. خیلی بیشتر از اونچه فکرشومی‌کردیم.

- اعتصام قشنگ خوند. یه لحظه صداش که تو نوای نی پیچید منو بردبالا.

- مجری خوبی بودم! همه کیف کردن! یکی مرتب می‌گفت: مجری باید برقصه! (!)

- ایرج هم اومده بود. حدس زدم برا چی اومده. فقط برای اینکه نام علی رو بشنوه. هرچی نگاه کردم ندیدم کی بهش خبر داده.

- زنگ زد. دوباره حرفای شب جمعه‌اش را تکرار کرد. گفتم اندکی صبر.

- زنگ زد. گفت خوش‌به حالتون که جشن دارید! (گفتم خوب برو بچ مسجدتون رابردار بیار.نمی‌دونم این چند روزه چشه؟ شب جمعه خوابشو دیدم!)

- چشممون نزده باشند خیلیه. 3 تاییمون بودیم امشب.

- اومده بود. اس‌ام‌اس دادم: شام نمی‌د‌نا. بعد نگی نگفتی!

- دو تا کیک دادم برا رفیقش. نگرفته بود. گفتم چشه این؟ گفت هیچی تازه ازت فیلم هم گرفته!!!

- سلام نکرد. سرشو انداخت پایین و رفت. بعدش اس ام اس داده بود: من دلیل دارم! به پای بی احترامی نزار! (من احترام زیادی برات قائلم. فقط به خاطر شخصیتت . به سلمان هم گفتم که شخصیت فهیمی داری.)

- تو راه جلوی داداش ما رو گرفته بود گفته بود: خسته نباشید! بیچاره داداش ما از تعجب شاخ در آورده بود! گفته بود: ممنون!  تو خونه تعریف کرد. تازه مامان کنجکاو شده! (گفتم مامان این همونه ها!)

- هنوز نگاه نفرت بار اون یکی را احساس می‌کنم. با اینکه میدونه تقصیر خود طرف بوده امانمی‌دونم چرا همچینه؟

- به ابوذر گفتم: نمی‌دونستم بابت هم اهل حاله! گفت چی میگی؟ بابام لیسانس ادبیات داره!

- نگاه حسرت بارش اذیتم می‌کنه. نمی‌دونم چی می‌خواد از جون من؟ خودشو تو بقیه می‌جوره! (رفتم جلوش ایستادم و بلند یه صلوات فرستادم و فوت کردم به خودم!)

- حمید رفت. بی خداحافظی.علی ناراحت شد. آخه ما تو مجلس بودیم و من نذاشتم بیاد بیرون!

- سعی میکنم نگاه سنگین کسی رو روی قلمم حس نکنم اما باز نمیشه. مجبورم خیلی چیزها رو سانسور کنم!

- بعد یه مدت یه وبگردی حسابی کردم و کامنتیدم! جیگرم حال اومد.

 - طولانی شد که شد. هرکی می‌خواد نخونه!

چند کلمه خودمانی:
چقدر زیبا بوداگر می‌تونستیم به همه مردم عشق بورزیم. به همه.{ به حق این روز عزیز کاری کن بتونیم.}
(چه جوری میشه بدی‌هاشون را نادیده گرفت؟ حسادت نکرد؟ نیمه پر لیوانشون را دید؟)

در خلوت خیال:

ز سودای محبت، هیچ کس نقصان نمی‌بیند ... دل و دستی مرا یارب درین سودا کرامت کن

بهار طبع صائب، فکرِ جوش تازه‌ای دارد ... نسیم گلْستانش را دم عیسی کرامت کن

پ.ن: بعضی اسم‌ها رو میشه نوشت. بعضیشو نمیشه. نه برای اینکه قایم کنم طرف کی بوده، فقط برای اینکه بعدا اسمش رو ذهنم راه نره.


بده دستاتو به من

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/7 5:0 عصر

- بااینکه دیروز اتفاقات جالبی افتاده بود و حرف‌های زیادی هم برا گفتن داشتم، اما انگار قسمت نبود بنویسمشون! دیشب ساعت 1 اومدم خونه اکانتم هم تموم شده بود. حالا قضاشو به جا میارم، بااین تفاوت که خلاصه میگم! (یادم نرفته که اینجا را ویرایش نمی‌کنم و اینجا را فقط با کیبورد می‌نویسم!)

- صبح زودتر رفتم. ساعت 7 شهر خلوت خلوت بود. میدون انقلاب قو نمی‌پرید! (گفتم آیا این ساعت تهرون چه خبره؟)

- تو این سرما دیدن این مرغابی‌هایی که اینجور شیرجه میرند تو آب سرد، بدن آدم را مور مور می‌کنه!

- روز ارائه پروژه اصول طراحی بود. یه کنفرانسی دادم که همه کفشون بریده بود! از استاد گرفته تا دختر و پسر. همه. بعد از ارائه. حتی 83ها هم اومدند گفتند ای ول!
(هفته پیش که چند تا گروه دیگه ارائه داشتند ما از بس سوال کرده بودیم اینها کلافه شده بودند. قرار گذاشته بودند منو بخندونند و بعد هم سوال پیچم کنند! اما اونقدر خوب شروع کردم که هیشکی جیکّش در نیومد!)

- صالح گفته بود هر کاری کنی باز من سوال می‌پرسم! اما از اونجایی که من جای سوالی باقی نگذاشته بودم آخر سر پرسید: «ببخشید آقای برگ بید! باتوجه به این توضیحاتی که دادید شما آینده این صنعت را چطور می‌بینید و چه تمهیداتی برای پیشرفت این صنعت ارائه میدید؟» وای! اینا که گفت کلاس منفجر شد!... من که همونجا افتادم رو تریبون و از خنده داشتم می‌مردم! خود خانم دکتر هم خیلی خندید! بچه‌ها را هم که دیگه نگو! ... بعد که کلاس آروم شد گفتم: «این سوال را می‌تونید از وزیر صنایع یا بازرگانی یا هم وزیر کشاورزی بپرسید! من الان با رییس جمهور ونزوئلا قرار ویدئو کنفرانس دارم!» اینو گفتم و دوباره کلاس رفت رو هوا! (نگید خنده‌دار نبودا. اگه اونجا بودید...)

- در طول ارائه پروژه، نگاه مزور تا عمق وجودم نفوذ می‌کرد. خیلی سعی کردم مثل بقیه با نگاه رامش کنم، اما نمی‌تونستم به چشماش نگاه کنم. تیر نگاه اون قویتر بود.

- صورتش از سرما گل انداخته بود. دستاش هم قرمز قرمز شده‌بود! گفتم چقدر سرده کاش نمیومدیم! گفت: بله! اگه به تو بود که عمرا میومدی! (ز آرمدیگی ظاهرم فریب مخور... نمیدونی تو دلم چه خبره...)

- بدن مرده داشت تو گور می‌لرزید، این‌ها با این سر و وضع اینجا داشتند مفصلا به شکمشون می‌رسیدند! (هر از چند گاهی یکی می‌گفت: الفاتحه مع الصلوات! ما هم می‌فرستادیم!)

- گفت بیا وزنشو بگیر! گفتم وزنشو می‌خوام چیکار؟! (یه بار خودم بغلش میکنم اندازشو میزنم!)

- یه لحظه فکرکردم دایی تو همین خطه‌ها! در عرض یک صدم ثانیه جلوم ظاهر شد!

- همش این شعر میومد تو ذهنم! بده دستاتو به من... ! یه دفعه دیدم دارم می‌خونم! (خوبه حالا این رضا صادقی هست که آدم بتونه سوتی که میده رو جبران کنه! )

- کاسه گداهه پر بود از 10 تومانی و 5 تومانی. دو‌سه تا 25 تومانی انداختم توش و با خودم گفتم: «اصفهان خوبیش به اینه که هنوز میشه به گداهاش 10 تومانی و 5 تومانی داد!»

- دعا کمیل را حمیدخوند. عجب دعایی خوند. دمش گرم.

- یه سر رفتم خونه نادر. بعد بقیه هم اومدند!

- زنگش زدم. 180 درجه تغیر جهت داده بود. خیلی دلش می‌خواست. (به خاطر اون تا صبح خوابم نبرد.)

- رفتم خونه ننه‌جون. آخرش کار خودشو کرده. گفتم اینا اینقدر اذیتت می‌کن بعد تو اینجوری؟ مامان گفت: هیچی نگو. غصه‌اش میشه‌ها. بزار هر کار می‌خواد بکنه.

- اس ام اس داده: « چطور بود؟ منم بی طاقت!» بعدش گفت: «همینم غنیمته!» (گفتم باز خوبه یکی هست تو اینجور مواقع به ما روحیه بده!)

- دعا کمیل حاج آقا خیلی سنگین بود. حاج آقا یه حرفایی می‌زد که داشتم منفجر می‌شدم. دیدم من طاقت ندارم. پا شدم رفتم. (حرفاش ظرفیتی بیش از ظرفیت مارو می‌طلبید.)

- سر کوچه خوردم به سل مان و نادر! سرمون را بگیری، پامون را بگیری، باز از خواجو سردر میاریم!

- اسنک خوشمزه‌ای بود! همونجای همیشگی!

- ساعت 1 رسیدم خونه! همه بیدار بودند! حمید و علی فوتبال بازی می‌کردند! مامان گفت: «من غذا برات پختم اما تو برو همون آشغال‌های بیرون را بخور! »

- اکانت نداشتم. خسته بودم. خوابیدم!

چند کلمه خودمانی:
لیلی گفت: چرا اینجوری می کنی؟ چرا به خودت می پیچی؟ چرا آروم و قرار نداری؟
مجنون گفت: می‌خوام بگم. نمی‌تونم. و بعد دوباره شروع کرد توی دلش حرفاشو بزنه!

در خلوت خیال:

بوسه از کنج لب یار نخورده‌ست کسی... ره به گنجینه اسرار نبرده‌ست کسی

من و یک لحظه جدایی ز تو آنگاه حیات؟... این قَدَر صبر به عاشق نسپرده‌است کسی


لذتِ عذاب

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/6 12:20 صبح

- دم دمای صبح بود که حمید اومد. خوش اومد!

- بعد از نماز صبح خوابم نمی‌برد. بعد هم که خوابم برد دیگه بیدار نمیشدم!

- اس‌ام‌اس داد میگه دارن میرن بیرون. منم رفتم. تا ظهر طول کشید. بی نتیجه بود.

- آزمایشگاه قند داشتم. رفتم. در نیمه باز بود. مهندس بهرامی و دکتر شکرانی نشسته بودند. از پشت همون در نیمه باز سلام کردم. یه دفعه دکتر که اصلا پشت در بود و من ندیده بودمش صدا زد: سلام  بیا تو! رفتم تو. بی مقدمه گفت: چرا شنبه وسط کلاس پا شدی رفتی؟! مونده بودم چی بگم! اصلا فکرش را هم نمی‌کردم با این سنش یادش باشه. وقتی دید من تعجبی موندم خودش گفت: انگار حالت خوب نبود؟! منم ان و من کنان گفتم: بله آقای دکتر حالم خوب نبود! گفت منم برات غیبت نذاشتم!

- سلمونی شلوغ بود. همه نشسته بودند و چارخونه را می‌دیدند و قاه‌قاه می‌خندیدند! فقط من بودم که بی تفاوت و از سر اجبار نگاه می‌‌کردم.

- اس ام اس داد چرا زنگ نمی‌زنی؟ چرا جواب اس ام اس‌ها رو نمی‌دی؟ خوبی؟ گفتم خوبم.

- فردا روز ارائه پروژه اصول طراحیه. نمی‌دونم چی میشه. خدا کنه بتونم از پسش بر بیام.

چند کلمه خودمانی:

امروز خوشحالی، به خاطر فردا، به فردا فکر می‌کنی اما به اینکه فردا چی پیش بیاد فکر نمی‌کنی. نمی‌خوای احساسِ خوبِ شوقِِ نگاه را با فکر کردن به بی طاقتی‌های بعدش خراب کنی. با اینکه میدونی عذاب بعدش زجر آوره اما یه مدت که میگذره می‌بینی دیگه نمی‌تونی دوام بیاری... باز دلت هوایی میشه... و باز قراره لذت ببری و در عین حال عذاب بکشی...چون تسخیر شده‌ای در حالتی که دیدار، پناه بردن به آن است و در عین حال گریختن از همان! چیزی که خود درد است و خود درمان. خود آشوب است و خود تسکین...

در خلوت خیال:

روزت از روز دگر خوش‌تر و نیکوتر باد ... که شد امروز من از وعده فردای تو خوش!


از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/4 11:14 عصر

- بعداز چند هفته که نرفته بودم امروز پاشدم رفتم سر کنترل کیفی. نوید زنگ زد گفت به جا پنجشنبه امروز تشکیل میشه!

- پشت فرمون بودم که حاج غدیر زنگ زد. ضبطو کمش کردم. نوید خنده‌اش گرفته بود!

- این پسره دیگه داره اعصابم را خورد میکنه. عجب غلطی کردیم با این هم گروه شدیما!

- سر راه رفتم پارچه‌های جشن عید غدیر را بگیرم. تا رفتم تو دیدم داره پارچه های یه جا دیگه را می‌نویسه. . فکر کردم ننوشته . گفتم پس ننوشتی که؟ گفت اختیار دارید. ما اول پارچه‌های شما را می‌نویسیم! (یه کم شرمنده شدم.)

- زنگ زدم به حاج غدیر. گفت برا شب عید یه مداح می‌خوام. نگفت اما فهمیدم عقد دخترشه. گفتم باشه. تا شب به چند نفر زنگ زدم. جور نشد. شب زنگ زدم گفتم حاجی شرمنده، همه قول داده‌اند. گفت: پس چطوره ما هم شغلمون راعوض کنیم بشیم مداح؟!

 - بین دو نمازحاج آقا  صدام کرد و با توپ پرگفت: شما گفته‌ای برا امشب که میلاد امام هادیه شیرینی نخرند؟ گفتم: من؟!!!!!!!! بعد که گفت آقای ... گفته تازه دوزاریم افتاد. گفتم حاجی اون قضیه مال شب عید غدیره که اینا برنامه دارند. امروز این آقا مکالمه تلفنی من با حاج غدیر را گوش می‌کرد، حالا اومده اینجور گفته! (امان از دست این آقای ... که همیشه یه چیزی برا ما درست می‌کنه.)

- بچه‌ها تو خیابون شیر و کیک می‌دادند. اتوبوس نگه داشت. یه دفعه از اتوبوس پیاده شد. گفتم مشکوک می‌زنی؟! نشنیده بود. بعد که رسیده بود اس ام اس داد: چراتا منو دیدی سرتو را تکون دادی؟ زنگ زدم بهش. گفتم خدا شانس بده! شروع کرد توجیه کردن. گفتم من که چیز بدی نگفتم. گفت می‌دونم منظورت چیه! (خودم ظهر دیده‌بودمش که داره میره بیرون)

- به ده نفر زنگ زدم تاآخرش دو نفر راضی شدن بیان کمک پارچه ها رو بزنیم.

- حالم خوب نیست. به خاطر قضیه دو سه شب پیشه. حالا اثراتش رانشون میده. (کاشکی روح و جسم آدم اینجور مواقع از هم جدا می‌شدند. یعنی چی که یه مساله روحی پیش میاد اثرشو رو جسم میزاره؟)

چند کلمه خودمانی:

نمی‌دونم چندنفر اینجارو می‌خونند. اما فعلا که فقط دو نفر کامنت میدند. زیاد نمیشناسمشون. زیاد هم با هم صمیمی نیستیم. چیز زیادی هم ازشون نمی‌دونم.  اما روزنوشتاشون رامی‌خونم. دیشب که می‌خوندمشون خیلی فکر ها به ذهنم هجوم آورد. فکرهای تازه. افکاری که تا حالا بهش توجه نکرده بودم. همشو نمیگم. می‌خوام برا خودم باقی بمونه. فقط یکیش این بود که چقدر زندگی آدم ها در عین شباهت با هم متفاوته!

در خلوت خیال:

از بس که خوش عنان است، سیلاب زندگانی ... خار و خسی است پیشش، اسباب زندگانی

در بحرِ نیستی بود، آسوده کشتی ما ... سرگشته ساخت ما را، گرداب زندگانی

طومارِ زندگی را، طی میکند به یک شب ... از شمع یاد گیرید، آداب زندگانی!

با کوهِ درد و محنت، خوش باش کز گرانی

صائب شود سبک سیر، سیلاب زندگانی


مصلحت سنجی تا کی؟

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/4 12:23 صبح

- تا 11 خواب بودم. زیاد هم خوابم نمیومد، خودم را می‌زدم به خواب.

- زنگ زدم به حاج اصغر. بنده خدا گفت بیا تا باهم بریم در بنگاه. رفتیم. فایده‌ای نداشت. انگار یارو می‌خواد قر بیاد.

- کارگره ‌گفت: یه چندتا بلوتوث بفرست برام. فرستادم. گفت من از این چیزای مذهبی که نمی‌خوام!

- زنگ زد نتونستم جواب بدم. اس ام اس دادم کاری داشتی؟ گفت نه! می‌خواستم صداتو بشنوم!

- بعد از نماز پیرمرده اومد جلو و گفت: خدا اصل و نسبت و شیری که خوردی را رحمت کنه. من میشناسمت که اینو میگم. الهی هر چی از خدا می‌خوای بهت بده. (اینجور موقع‌ها یادم میره چی بایداز خدا بخوام!)

- حاج آقا گفت دکتر کتابی را برای عید غدیر دعوت کرده‌ام. زنگ بزن به حاج منصور و کاراشو بکن. (زنگ زدم. کردم.)

- نتونستم تا عید غدیر طاقت بیارم. کشیدمش تو اتاق و بوسیدمش و آشتی کردم! (همین یه آبجیو که بیشتر نداریم!)

- بابا گفت میای جلسه؟ گفتم منو که دعوت نکردند! منم بی دعوت نمیام! همون موقع حاج علیرضا زنگ زد گفت برگ بید را هم با خودت بیار!

- همه سران شهر بودند. امام ج معه و فرمان دار و شهر دار و  رییس 3 پاه و رییس بنیاد شهی د و رییس شو رای شهر و ...  عجب جلسه‌ای بود! مثل جلسات هی ئت دولت که تو تلویزیون نشون میده! یه میز مستطیل بزرگ که جلوی هرکدوممون یه میکروفن بود! کلی میوه و شیرینی هم گذاشته بودند! شامش هم که دیگه ناگفتنیه!

- مهربُرون اع ظم بوده. مامان و بابا تازه برگشتند. گفتند چی شد. فقط همینو بگم که: اخلاقاشون خوب نیست. حوصله ندارم بگم (اگه بگم هم باورتون نمیشه.) اما دعا می‌کنم با این رفتار و با اون بلاهایی که سر اون پیرزن میارند، خدا بدتر از خودشون دچارشون کنه. (هرچند که انگار کارای دنیا برعکس شده چون تا حالا که خدا بهترِ بهتر از خودشون دچارشون کرده.)

چند کلمه خودمانی:
لیلی : خیلی بی عرضه‌ای! هرکسی دیگه جای تو بود بعد این همه مدت یه کاری صورت داده بود.
مجنون : چی فکر کردی؟ فکرکردی  زندگی همیشه همینطور عشقولانه باقی می‌مونه؟ زندگی کردن سخته! سخت. آدم باید عقلشو به کار ببنده بعد تصمیم بگیره.

در خلوت خیال:

تا کی توان به مصلحت عقلْ کار کرد؟ ... یکچند هم به مصلحت عشقْ کار کن


محرمی نیست

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/3 11:55 صبح

دیشب ننوشتم چون به قدری اعصابم خورد بود که ترسیدم یه چیزهایی بنویسم که بعدا پشیمون بم.

- جوری با پیرزن حرف زده و باز دل این مادر را شکسته که بنده خدا وقتی داشت تعریف می‌کرد هنوز بغض تو گلوش بود. من نمی دونم این‌ها کی می‌خواند چوب این رفتارشون را بخورند؟ از کارهای خدا هم در تعجبم. خوبه هرچی دارند از صدقه سر همین دعا کمیله. تو دعا کمیل برا جفت پسراشون زن می‌جورند. تو دعا کمیل دخترشون را شوهر میدن. محرم ها به واسطه همین دعا کمیل اونجور می‌خورند. اما هر بار به یه بهونه‌ای دل این مادر پیر را می‌شکنند. مطمئنم یه جا تاوانشو پس میدند. مطمئنم.

- همه چیز از یه بو شروع شد. اول اون یکی که گفته: میرم به باباش میگم. این یکی هم بعدا گفته: کاری نکن اون قضیه را به بابات بگم ! یعنی تهدیدش کرده. حالا با چی؟ با یک قضیه‌ای که مدت زیادی است ازش می‌گذره و اصلا دیگه جای بحثی نداره. با یک قضیه‌ای که به خاطر یک سهل انگاری پیش اومده و اصلا اونقدرها مهم نبود که حالا کسی بخواد ازش استفاده ابزاری کنه. اما خوب شد. خوب شد که آدم عمق بعضی‌ها را بشناسه. اینکه چقدر فراموش کردن مسائل براشون سخته. اینکه همه رفاقتشون الکیه. اینکه همش دنبال این هستند که آتو بگیرند. اینکه اصلا نمی دونن تربیت صحیح یعنی چی. اینکه اصلا بلد نیستند چه طوری بااشتباهات دیگران برخورد کنند. این تهدید به کنار، تازه بعدش نشسته براش داستان تعریف کرده. داستان آب گندیده و اون بابای تو حموم! و بعد هم نتیجه گرفته که آخر عاقبت خوشی در انتظارت نیست. بترس از چوب روزگار!!! من که معنی نفرین کردن ازش به مشامم رسید.
اصلااین حرف‌ها از این بعید بود. اولش گذاشتم به حساب اینکه دلش به حالش می‌سوزه و نگرانشه. اما بعد دیدم راه‌های بسیار بهتری هم برای ابراز نگرانی و جلوگیری از مشکل احتمالی وجود داره. پس گذاشتم به حساب ندونم کاری و آتو گیری. اینا نمی‌دونن اگه این را از خودشون دور کنن بیشتر در معرض خطر قرار می‌گیره؟ نمی‌دونن اگه باهاش رفاقت کنن اعتماد بیشتری بین طرفین باقی می‌مونه؟ در صورتی که بنده خدا کاری هم نکرده. اینها بزرگش می‌کنن. وقتی هم که میپرسی دلیلتون چیه؟ میگن این چیزی نیست اما ما از آینده می‌ترسیم!
این بیچاره این همه کار برا اینا می‌کنه، انوقت این‌ها باهاش اینطوری برخورد می‌کنن؟
من دیشب خیلی ناراحت شدم. خیلی دلم به حالش سوخت. همون لحظه که این حرفها داشت رد و بدل می شد به زور جلوی اشکم را گرفتم. اما چیکار می‌تونستم بکنم؟
تا صبح کابوس میدیدم. یکیش یادمه. در مورد همین سرچ بیجا و آتو گرفتن‌ها بود.
تو این ایام امتحانات باز داره یه چیزی درست میشه که مانع همون یه ذره درس خوندن ما بشه.

- خودش برداشته اس ام اس هاشو جواب داده. تازه خود شیرینی هم کرده. حالا که کار به جاهای باریک کشیده، اومده مشورت می‌خواد! بهش میگم: آخه این چه کاری بودتو کردی؟ میگه: من فقط دنبال یه رابطه عادی بودم!!! میگم: رابطه عادی یعنی چی؟ میگه: یعنی در حد همون نشریه! میگم: آخه عزیز من بااین همه فازی که تو به یارو دادی من بهش حق میدم که هر فکری در مورد تو بکنه. خودت جوری رفتار کرد که اون الان کاملا روی تو یه حساب دیگه‌ای باز کرده. آخرش میگه: خوب غلط کردم. حالا چیکار کنم؟ (راهی براش نداشتم. اما همین که فهمید قضیه از چه قراره فکرکنم خودش بتونه یه تصمیم خوب بگیره.)

چند کلمه خودمانی:
داری خیلی عادی زندگیتو می‌کنیا، حالا لذت هم نمی‌بری حداقل عذاب هم نمی‌کشی، اما یه دفعه الکی الکی یه موضوعی پیش میاد که کل برنامه‌هاتومیریزه به هم. می‌شنی علت یابی کنی، میبینی درسته باعث و بانی اصلیش خودتی اما دیگران هم کم تقصیرکار نبوده‌اند. دیگرانی که به خاطر موقعیتی که دارند خیلی بیش از این‌ها ازشون انتظار داری.

در خلوت خیال:

محرمی نیست در آفاق به محرومی من ... عین دریایم و سرگشته تر از گردابم

خامُشی داردَم از مردم کج بحث ایمن ... نیست چون ماهیِ لب بسته غمِ قلّابم


نارفیق

ارسال  شده توسط  برگ بید در 86/10/2 12:12 صبح

- از دیشب دوباره تو اتاق خودم خوابیدم. (هیچ جا اتاق خود آدم نمیشه!)
- صبح تا حالا همه وقت حاج اصغر در اختیار من بوده. خدا خیرش بده. امروز به کلی شرمنده‌مون کرد. نمی‌دونم چه طوری می‌تونم از خجالتش در بیام. (من می‌گم هر چی داره از امام حسین داره. مامان میگه دستش خیره، برای همین هم خدا بهش داده.)
- چند وقته از مظاهر خبری ندارم. شماره‌اش هم که پاک شده.  زنگ زدم به میتی ازش بگیرم. دوباره کلی خندیدیم. آهستان اونجا بود. با اونم یه خوش‌و بشی کردیم. گفت از تو بعیده، یا تلفن مفتیه یا سرت به جایی خورده!
- گفت انگار از تو خوشش میاد، رفته همه جا گفته برگ بید به من علاقه‌منده! داشتم شاخ در‌میاوردم. آخه من تا حالا فقط یه بار دیده بودمش.حتی یه کلمه هم باهاش حرف نزده‌بودم! شمارشو گرفتم و زنگ زدم بهش که هر چی از دهنم در میاد بهش بگم. تا دید منم قطع کرد. اس‌ام‌اس دادم که منم بردار. اس‌ام‌اس داد الآن مامان خونه‌است، نمیتونم حرف بزنم. (می‌دونستم داره از حرف زدن بامن فرار می‌کنه بیچاره!). بعد بلافاصله رفته بود گفته بود:«برگ بید زنگ زده به من، من جوابشو ندادم. اس‌ام‌اس داده، منم گفتم دفعه آخرت باشه به من زنگ می‌زنی و اس‌ام‌اس می‌دی!» اینو که شنیدم هم شاخ‌هایی که از تعجب رو سرم در اومده بود بزرگ‌تر شد و هم اینقدر عصبانی شدم که می‌خواستم خفش کنم. دخترهء عقده‌ای. اگه فقط یه بار ببینمش...(نمی‌دونم چیکار کنم. خوبه دیشب در همین مورد نوشتما! یکی دیگه به دو مورد دیشبی اضافی کنید. توروخدا یه راه حل هم بدید دیگه!)
- حاج علی زنگ زد. گفت چرا کم پیدایی؟ انتخابات نزدیکه، یه چندتا مقاله سیاسی بنویس ما لینکش می‌کنیم.
- رفتم برگه‌های پروژه اصول طراحی را ازش بگیرم. اول فاکتورها را گذاشت جلوم. 66500 تومان!. مخم سوت کشید. فهمیدم قضیه از چه قراره. گفتم چرااینقدر زیاد؟ گفت تایپ و پرینت و پاور پوینتش زیاد شده. گفتم وقتی از اول قرار بودمن این کاراش را خودم رایگان انجام بدم و تو گفتی نه، الآن من چه فکری باید بکنم؟ گفت: من نمی‌دونم هر فکری می‌خوای بکن. پولا بده!  گفتم: من گوش‌هام دراز نیست. این پول هم بهت می‌دم. اما فکر نکن نفهمیدم چیکار داری می‌کنی. هیچی نگفت. گفتم: پس سی‌دی پروژه را هم برام بیار. می‌خوام داشته باشم. گفت نمی‌دم! من هم پاشدم از کلاس اومدم بیرون.
بعدش اس ام اس داد: چون اون ترم اسم منو تو گزارش کار آزمایشگاه تکنولوژی غلات اضافه کردی سی‌دی را بهت می‌دم!
- رفتیم یه چندتا خونه و آپارتمان دیدیم. قیمت‌ها خیلی بالاست. می‌گن همین چند روزه اینطوری شده. (ما سر دریا بریم دریامی‌خشکه.)
- چند شبه وقتی می‌شینم اینجا که بنویسم، مامان برام آب نطلبیده میاره. میگه بخور خدا مرادت را بده. (نمی‌دونم اون موقع چی بخوام از خدا)
چند کلمه خودمانی:
همیشه گفته‌ام که اگه دانشگاه رفتن من فقط حسنش همین بوده باشه که یه چنین آدم‌هایی را بشناسم برام بسه. تازه این یکی یعنی خوبه‌شونه! اون دوسه تا دیگه‌شون که دیگه وصفشون ناگفتنیه. به خدا ترم اول و دوم از نوع رفاقت این‌ها افسردگی گرفتم. بعدها مجتبی باهام حرف زد و گفت نباید ازشون انتظار داشت چون این‌ها همینطورند. کاریشون هم نمیشه کرد. گفتم پس ادعای رفاقت نکنند. گفت رفاقت تو قاموس اینا معنایی نداره. رفاقت یعنی همین. تو این چهار سال از این دست مسائل به قدری پیش اومده که دیگه عادت کرده‌ام. اما این یکی یعنی الآن همگروه منه، اونوقت اینجور داره خنجر می‌زنه. (حیف که نمی‌تونم بیش از این توضیح بدم چی شده. وگرنه به حال من گریه می‌کردید.)
در خلوت خیال:

یوسف مصر شنیدی که ز اخوان چه کشید؟ ... چه توقع ز عزیزان دگر بایدداشت؟!


<      1   2   3   4