- قرار بود امروز برم دانشگاه برای جلسه توجیهی کارآموزی. نرفتم! زنگ زدم به امیرحسین و محمد که کار من را هم درست کنند. (کاش دو سه تا کارخونه آسون بهمون بیفته!)
- دیشب بهش سلام میکنم، جواب نمیده! (میدونم مریضه. خدا شفاش بده.)
- یه روز تلافی این همه دردسری که برام درست کردی را سرت در میارم. واقعا تو خجالت نمیکشی؟ احمقجان! این مسائل شوخی بردار نیستها. یه وقت دیدی کار به جاهای باریک کشید، اونوقت دیگه با خودم طرفیها. (بیچاره از ترسش دیشب اس ام اس داده: «اون نامههایی که چند سال پیش تو دانشگاه صنعتی از من پیدا کردی را بردار بیار. باریکلّا پسر خوب!»)
- دختر خاله کوچیکه هفت هشت سال پیش یه برگه روی میز من دیده بود. دیشب گفت: من یادمه! همونه؟ بهش گفتم: «خواهشا این راز بین خودمون بمونه!!!» (بنده خدا حق داره باورش نشه!)
- بستنی گرفتم به تعداد! تعجب کرده بودند! (خوب اینها به خاطر اصل اصفهانی بودنشون این کارها براشون عجیبه!)
- خداییش اگه دائی نبود کارمون به این زودیها راه نمیافتاد. اصلا کی باورش میشه ظرف سه چهار ساعت تموم بشه؟ (نگفتم همه کارهامون یه جوریه؟!)
- قضیه امروز خیلی خنده دار بود! مسخره بازیهای من که سرشون در میاوردم یه طرف، اون خانمه هم که سرشو انداخته بود رفته بود تو یه طرف! (ببین! قرار نشد اینقدر خجالتی باشیا! اما خداییش اس ام اسامو حال کردی؟!)
- تا حالا اینقدر با واژهء negative حال نکرده بودم!
چند کلمه خودمانی:
از چشم مردم میترسم. یه کم بیشتر مواظب خودت باش...
در خلوت خیال:
نیم کمتر ز مجنون بیابانگرد جان خسته ... که لیلای وصالت را شوم از جستجو خسته