گفته بودم بهش که نرو تحقیقات. گفته بودم پلیس بازی در نیار. گفته بودم هر چی کمتر بدونی واسه خودت بهتره. گوش نکرد که نکرد. به همین راحتی جیش نمود به رفاقتها!
آخه حالا که چی؟ صبر میکردی خودم کم کم همه چیو واست میگفتم...
حالا از این به بعد میخوای چیکار کنی؟ میتونی تجزیه تحلیلش کنی؟
شاید هم برو بچ زیادی روی تو حساب کردند. شاید انتظار زیادی ازت داشتند... سلمان گفته بودا من الکی سر تو باهاش شرط بستم...
حاج اص.غر هر سال دهه اول محرم تو خونش روضه میگیره. از اون سالهایی که همسایه ما بودند و شب هفتم شام میداد و خونهء ما رو میگرفت، تآ الآن که بعد چندتا خونه عوض کردن رفت یه خونه جدید مخصوص همین کار ساخت با یه حسینیه واسه همین دهه اول محرم.
شب سوم چهارم بود که با بچه ها رفتیم اونجا. دیدم خود حاجی نیست. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته کربلا! تعجب کردم. یعنی هیئت و مراسم را به امید خدا رها کرده و خودش رفته کربلا؟
امروز صبح خواب حاج اص.غر را دیدم. یه ریش بلند گذاشته بود و یه کلاه مشکی هم سرش بود.بغلش کردم، زیارت قبولی گفتم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم. احساس کردم قمه زده که کلاه سرش گذاشته.تعجب کردم. حاج اصغ.ر که قمه نمیزد! گفتم حاجی قمه هم که زدی؟ و باز گریه و گریه... در همین حین بود که یکی بیدارم کرد. ناراحت شدم. گفتم چرا منو از خواب بیدار کردی؟
امشب هنوز نمیدونستم حاج اص.غر از کربلا اومده یا نه؟ زنگ زدم بهش. گوشی را جواب داد. گفتم حاجی زیارت قبول، کی اومدی؟ گفت دیروز اومدم. گفتم من یه لحظه میام در خونه ببینمت...
سر راه با دوستم رفتیم در خونشون. اون نشست تو ماشین و من رفتم دم در. زنگ زدم. اومد دم در. بغلش کردم. بوسیدمش و گوشهء چشمام تر شد. گفت بیا بریم تو. گفتم یه فرصت مناسب. بعد از تعریف از چگونگی راهی شدنش و باقی قضایا، بهش گفتم حاجی واسه دیدنت و تعریف شنیدن که باید مفصل خدمت برسم اما من واسه یه چیز دیگه امشب اومدم.گفت واسه چی؟ گفتم یه خوابی دیدم. گفت خیره انشالله. گفتم سرتو بیار پایین...
باور کردنی نبود. وقتی سر رو آورد پایین جای قمه ها کف سرش مشخص بود. چند لحظه سکوت بینمون حکمفرما بود. گفتم حاجی امروز این خواب را دیدم. یه کلاه مشکی سرت بود. گفت همین الآن تو خونه است تا امروز سرم بود. گفتم ریش داشتی. گفت همین چند لحظه پیش رفتم حمام و اصلاح کردم.گفتم تو که قمه نمیزدی. گفت سیل جمعیت داشت حرکت میکرد. دلم خواست. رفتم قاطیشون.از یه عربه قمه را گرفتم و زدم...
خواب را که گفتم حاجی هم یه جوری شد. اشک اومد تو چشماش. زودی خداحافظی کردم و رفتم.
امروز پشت بند این اتفاقات یه اتفاق دیگه هم واسم افتاد. یه اس ام اس اومده که: در قرعه کشی عتبات پذیرفته شدید. رجوع کنید به سایت...
پ.ن: همه میدونند، من زیاد به خواب و فال و اینجور چیزا عقیده ندارم...
اکونومیک تایمز نوشت: اغلب مردم دنیا اکنون می دانند که مرد بزرگ آی تی – استیو جابز – درگذشته است جز مادر بیولوژیکال یا واقعی اش.
جوآنا در سال 1955 استیو جابز را بدنیا آورده و از ترس آبرو وی را به خانواده کلارا جابز سپرد تا در خانواده ای تحصیل کرده بزرگ شود. جوآنا در آن زمان دانشجو بود و با عبدالفتاح جان جندلی (که اکنون 80 ساله بوده و در نوادا زندگی می کند) رابطه نامشروع داشته که استیو محصول این رابطه بود و به همین دلیل و ترس از اینکه در دانشگاه این موضوع باعث آبروریزی شود، استیو را به خانواده پاول و کلارا جابز سپرد تا بزرگ شود.
مونا سیمپسون رمان نویس مشهور نیز از همین زن بود که در سال 1957 بدنیا آمد و خواهر استیو جابز محسوب می شد!
جوآنا کارل شیبل اینک بدلیل بیماری دمنتیا یا جنون حال و روز خوشی نداشته و تنها فرد از نزدیکترین افراد خانواده است که نمی داند پسرش مرده است.
پ.ن1: من هم استیو جابز و خدماتش را میشناختم و او را تحسین میکردم.
پ.ن2: به نظر میرسد اگر این مادر بیولوژیکال پرکار دچار بیماری نمیشد و به کار نابغه زائی خود ادامه میداد اکنون با دنیای بهتری روبرو بودیم. حیف که بیچاره مریض شد و دنیا را از این استعداد خود محروم کرد! البته برای ضایع نشدن حق کسی، باید تحقیقکردآیا پدران این نابغهها هم سهمی در نابغه شدن فرزندان خود داشته اند یا نه؟ که به نظر من با این تفاسیر احتمالش بسیار ضعیف است!
منت ایزد را که از لطف خدای مستعان
عالم افسرده شد از باد نوروزی جوان
جوهر تیغ شجاعت، شاه عباس آنکه هست
نور عالمگیری از سیمای اقبالش عیان
چون شد از تعمیر دلها فارغ از توفیق حق
کرد تالار فلک قدری بنا در اصفهان
گرچه چندین نقش موزون داشت در هر گوشه ای
زین عمارت شد بلند آوازه "نقش جهان"
تا بود خورشیدِ تابان، شمسه ی طاق سپهر
جلوه گاه سایه ی حق باد این عالی مکان
(صائب)