شهر زیباست؛
رودخانه زیباتر.
آن یک ذره پلیدی شهر هم زیر این همه برف مدفون شده است.
کسی نیست؛
هیچ کس را یارای ایستادن در این هوای سرد نیست.
اما من هستم؛
با تو!
من شعله ای از عشق تو را در قلبم پنهان کرده ام؛
برای روز مبادا!
امروز آن را در میاورم تا هر دو گرم شویم.
بیانشانت دهم؛
اینجا کسی نیست. نترس!
برف مرا مسحور چشمان خمارت کرده است و من همین نگاه را میخواهم...
برف مرا محتاج دستان سردت کرده است و من همین سرما را میخواهم...
برف مرا جـذب گرمـای تنت کرده است و من همین گـرما را میخواهم...
برف مرا مست بوسه تو کرده است و من همین بوسه را میخواهم...
رسولت فرمود:
هرگاه کارها همچون پارههای شب تاریک بر شما مشتبه و گمراهکننده شد، به «قرآن» پناه ببرید.
پ.ن: پناهگاه محکمی بود. شکر...
و نیز خواهد فرمود:
یا ربِّ انَّ قَومِی اتَّخذوا هذا القرانِِ مَهجورا
پ.ن: کاری کن دیگه این پناهگاه را رها نکنم...
دستانت سرد بود و گرم!
گرمای دستان سردت را هدیهام کردی...
و اشکهای گرمم را هدیهات کردم...
دستان سردت را بر گونههای گرم اشک آلودم کشیدی...
اشکهایم را پاک نکن! اشکم را پنهان نمی کنم...
این اشک ها مدرک جرم من است...
جرمی که به خاطر آن محکوم به تبعید و جداییام...