سفارش تبلیغ
صبا ویژن

دلِ خوش

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/8 12:54 صبح

- دیروز همه میگن چرا اینقدر رنگت پریده. نمی‌دونستم این موضوع اینقدر روم تاثیر گذاشته.

- وقتی دایی هم گفت که چقدر رنگ و روت پریده به خودم گفتم کاش همون دیروز صبح وقتی یه لحظه شوکه شدم، خودمو تو آینه دیده بودم. اون لحظه حتما مثل گچ سفید شده بودم!

- تو هم که اشکت در مشکته! تا یه چیزی میشه به صدم ثانیه بر نمی‌خوره که چشما پرِ آب میشه.

- بااینکه چشمام قرمز شده و صبحش هم بایدبرم بیرون، اما الکی خودمو به نت مشغول می‌کنم. بعد مدت ها میرم سراغ مسنجر!

- صبح ننه جون میاد خونمون. قراره مامان اینا آش بپزند. ظهر هم خاله و زن دایی و دختر خاله‌ها قراره بیاند.

- ننه جون میگه: «هیچی سلامتی و دل خوش نمیشه. از خدا فقط همینو بخواه.» پیش خودم فکر می‌کنم سلامتی که معنیش تقریبا معلومه اما دل خوش چی؟ چه جوری میشه آدم دلش خوش باشه؟

- تا ظهر با بابا یه کم کارها را راست و ریس می‌کنیم. (ببین پدر جان! حالا که همچین شد من دیگه واسه کارهای شما باموبایل خودم زنگ نمی‌زنم. خوب من چیکاره بیدم که زیاد اومده ؟ نصفشو واسه اون کار زدم!)

- بعد از ظهر که اینامیاند خونمون، حالم خیلی گرفته میشه. یه حس عجیبی دارم. یاد خیلی خیلی قدیمامی‌افتم. یاد زمانی که اینا میومدند و مرتب می‌رفتند سر وسایل من و منم چندشم می‌شد.(همیشه کمد من براشون یه جزیره ناشناخته بود!)

- تا شب همش دارم با خودم فکر می‌کنم که «دلِ خوش» یعنی چه. فکرم را خیلی مشغول کرده این دو کلمه.

- حاج آقا امشب سنگ تموم گذاشت. آخرش هم به حاج آقای خودمون گفت: این آقای برگ بید ... ! (تعریفمون را کرد! جایز نیست خودم تکرار کنم.)

- یادم باشه داستان بوسیدن در بهشت، داستان فضیل راهزن، عبد فرّار و رسول ترک را برات بگم.

- احساس می‌کنم کامپیوترم از طرف شخصی دیگه کنترل میشه! خود به خود میره تو بعضی سایتها و از بعضی سایتها هم خود به خود خارج میشه!

- اون یکی ننه جون می‌گفت: «برگ بید! من دست خودم نیست امااینقدر مامانت را دوست دارم که نگو. اون زمان که شنیدم، اینقدر خوشحال شدم که نگو!»

- شب تو ماشین از یکی از بچه‌ها می پرسم دل خوش یعنی چه؟ تعجبّی مونده بودم این تعریف رااز کجاش در آورد و داد. اینقدر قشنگ و جامع تعریف کرد که من یه لحظه خودمو هیچی دیدم در برابرش. بی درنگ گفت: «سلامتی که معنیش معلومه. -انشالله هیچ وقت خدا آدم را گرفتار دوا دکتر نکنه- و اما دل خوش. بالاخره زندگی که بدون گرفتاری نمیشه. پس نمیشه گفت دل خوش یعنی اینکه آدم هیچ گرفتاری نداشته باشه. دل خوش یعنی اینکه آدم اگه همهء گرفتاری‌های دنیا را هم داشته باشه، یکی را داشته باشه که دلش بهش خوش باشه.»

- میام خونه. وقتی دارم آش می‌خورم باز سوالم را تو جمع خونواده مطرح می‌کنم. کم و بیش جواب‌هایی میدن اما اون جواب یه چیز دیگه است. میگم: حالا بشنوید از جوابی که یکی از برو بچ شیراز داده. مامان میگه بچه‌های شیراز دیگه کی‌اند؟ زهرا زودی حدس می‌زنه و میگه فلانی دیگه! وقتی جواب را می‌دم همشون تایید می‌کنند که دل خوش معنیش همینه. (مامان میگه چرا خوشحالی؟ میگم: خوشحالم که من بلد نبودم و یکی دیگر بود.)

در خلوت خیال:

دلخوشم با خاطرات هر شب تو روزها ... بی تو دارم با دل خود ماجرایی روز و شب

happy heart


...

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/6 1:20 عصر

سیاه...- این همه من زحمت کشیدم، حالا این جوابمه؟ دمت گرم بابا! خیلی با حالی. پس فرق ما با بقیه چیه؟ اصلا انگار هوای اونا را بیشتر داری.

- خودت نبودی که ما رو انداختی تو هچل؟ هی گفتی و گفتی و گفتی تا ما راضی شدیم. من به تو اعتماد کردم، اینه جواب اعتماد؟

- تو هم خیلی نامردی کردی. دست من که از همه جا کوتاهه اما انشالله به همین زودی زود تاوانشو پس می‌دی.

- به تو یکی هم که دیگه اصلا امیدی نیست. چی فکر کردی پیش خودت؟ خیال کردی چقدر محبوبیت داری؟ مثلا با این رفتارت به کجا می‌خوای برسی؟


تاکسی

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/4 2:34 صبح

- حاج حس.ین که چیزی نگفت! همه حرفاش عین حقیقت بود. شاید نتونه منظورش را درست بیان کنه اما اصل حرفش درست بود. تو چرا ناراحت شدی و یُهو وسط جلسه پا شدی رفتی؟ من که اصلا ًاولش متوجه نشدم تو واسه چی رفتی، بعد که سر و صدات! اومد تازه دوزاریم افتاد! (تو که نباید اینقدر ظرفیتت کم باشه!)

- رفتار اونا هم تو خونه صحیح نیست. همین که یه مطلب به این مهمی را برای یکی دست می‌گیرند، اصلِ مطلب را ضضایع می‌کنه. (می‌فهمی؟ یعنی با این کارشون اثرش رااز بین می‌برند)

- بعد از مدّت‌ها امروز با اتوبوس و تاکسی رفتم دانشگاه! (وای! جامعه خیلی خراب شده‌ها! یه چیزایی با همین دوتا چشمام دیدم که اصلا باور کردنی نبود!)

- زنیکه خودش سوار دوچرخه شده، تازه دختر 20 ساله‌اش هم با اسکیت دنبالش راه افتاده! همینطور تو فلکه بزرگمهر تاب می‌خوردند. اونقدر لباساشون فجیع بود که همه ملت ایستاده بودند و این دو نفر را نگاه می‌کردند! (گفتم اگه بیاند طرف من آنچنان گِل‌پایی بهش بدم که با مخ بیاد رو زمین. شانسش گفت. هر چی ایستادم نیومد اما تا من نشستم تو تاکسی اومد از کنار در تاکسی رد شد!)

- امتحان تفسیر داشتم. بد نشد. بقیه‌اش به تصحیح کردن اونا بستگی داره.

- نشستم تو تاکسی، دختره و دوستش هم اومدند نشستند کنارم. یه کم خودمو جمع‌وجور کردم، اما باز آروم آروم، همینطور که روش اونطرف بود و با رفیقش حرف می‌زد خودشو چسبوند به من! دیگه جایی برا کنار رفتن نبود... کتاب تفسیر را که در آوردم یه نگاه کرد و خودشو جمع کرد. آخرای مسیر بود که داشتیم می‌رسیدیم، گوشه بالای کتاب براش نوشتم: «دنیا زودگذره، درست عین همین تاکسی. تا میایم فکر گناه را بکنیم، رسیدیم به آخر خط. فوقش تو دنیا می‌رسیم چند تا از این فکرها را هم عملی کنیم. اما آخرش چی؟ راننده داد می‌زنه آخرشه، پیاده شین!» خوند و یه نگاهی کرد و با رفیقش رفتند پایین.

- اینم شانسه ما داریم؟ من که سوار تاکسی شدم با این یارو که بچه بغلشه و با اتوبوس اومد، با هم رسیدیم. فقط این وسط من 150 تومان پول بی زبون را هدر دادم. (لعنت به این ترافیک فردوسی که همیشه حساب کتاب‌های آدم را اشتباه از آب درمیاره!)

- دیشب خواب سل.مان را دیدم امروز سل.مان آمد! (رفاقت را در حق ما تمام کرده این بچّه.)

- کاش یه بار، فقط یه بار شهردار اصفهان سر ظهر میومد دم پل فلزی سوار اتوبوس‌های دروازه شیراز می‌شد. از سالها پیش تا من به یاد دارم همین وضع بوده. همه داشتند خفه می‌شدند زیر فشار جمعیت. (خر شدم از کف شهر اومدم.)

- یاد اون روز افتادم که با تو همینجا ایستادیم و هر اتوبوسی اومد تو نمی‌تونستی خودتو جا بدی. آخرش هم مجبور شدیم با تاکسی بریم! اما من امروز اتوبوس اول که اومد خودمو انداختم توش! (اما چه روزی بودآ ! یادته؟ تاکسیه فقط صندلی جلوش خالی بود... )

- امروز اصفهان ابری، امشب برفی! قدرت خدا رو میبینی؟ همین امشب می‌خواستم بنویسم: «دیدی امسال برف نیومد و هیشکی هم در مورد برف ننوشت؟!»

- برف پاکن ماشین خراب! من هم هر 20 متر به 20 متر می‌ایستادم و شیشه را پاک می‌کردم! مونده بودم چطوری 10 بار با این ماشین، تو اون گردنه‌های پر برف، رفتیم شیراز و برگشتیم؟!

- به افتخار آقا سل.مان امشب خونه نادر مهمون بودیم. (الآن دارم میام.)

- نمی‌دونم چرا با اینکه کلّه سحر بیدار شده‌ام و این همه هم راه رفته‌ام و خستگی اتوبوس و تاکسی را هم تحمل کرده‌ام اما امشب خوابم نمیاد؟ (مطمئنا در اثر انرژی مضاعفیه که امروز بهمون دادند...)

تاکسی «معمولا» انسان را زودتر به مقصد می‌رساند!


تصمیم

ارسال  شده توسط  برگ بید در 87/11/2 1:0 صبح

- تصمیم گرفتن خیلی کار سختیه. مخصوصا وقتی که هر چی حساب کتاب کنی و هر چی سبک سنگین کنی، ببینی دو طرف کفه ترازوت هم وزنه و تو نتونی بر اساس یکیش که سنگین‌تره تصمیم نهایی را بگیری.

- من به کرّات این را فهمیده‌ام که کاری که به آن علاقه‌ای ندارم را – هرچند مجبور باشم – نمی‌توانم انجامبدهم. چه رسد به اینکه به نحو احسنت انجامش دهم.

- اراده مهم‌ترین خصیصه یک مرد واقعی است. اگر با اراده باشد باید در عمل نشان دهد. خیلی‌ها فقط حرف می‌زنند.

- در طول روز حالم زیاد خوب نیست. همش خوابم. شاید هم خودمو به خواب می‌زنم.

- تا از هول امتحان می‌افتم انگار نیرویی تازه می‌گیرم. دوباره زندگیم بر می‌گرده به روال قبل.

- من از غیب خبر ندارم. شاید بهم الهام بشه.

- دوست داشتم بایستم و تو چشماش نگاه کنم و بهش بگم: «تو از هیچ و پوچ واسه من یه داستان عشقی ساختی در صورتی که همون موقع داشتی روی یک نفر دیگه سرمایه گذاری می‌کردی. در تمام مدتی که داشتی اون داستان را برای من می‌پرداختی من همه این چیزها را می‌دونستم.» (البته یک نفرش را من می‌دونم، چند نفر دیگه موازی اون یک نفر معشوق او بوده‌اند خدا داند!)

- شب بله برون زده بود پشت کمرش و گفته بود: «اینقدر کباب بهت بدم بخوری!» (دائیاش چشاشون داشته از حدقه می‌زده بیرون!)

- مسابقه امشب 101 را دیدی؟ همه‌شان بی سواد بودند اما کمی شانس و کمک ممدوح آنها را به جایزه رساند. کودن ترینشان همان نفر آخر بود که در سوال چهارم یک میلیون و هفتاد و هفت هزار تومان برد و با ذوق زدگی تمام گفت: انصراف!

- من از قصد، قضیه دائی کوچیکه را اونجور مطرح کردم. آخه این کارها قباحت داره. اما انگار قُبحش تو خونواده اونا شکسته شده.

- امشب یک لحظه غصه‌ام شد. یاد سلمان افتادم. گفتم اگر سلمان بود بی شک امشب هم یه اسنک حسابی زده بودیم تو رگ هم یه سر رفته بودیم خواجوا... (هیشکی براش هیچ کاری نکرد... بماند که خودش هم حماقت کرد.)

چند کلمه خودمانی:

اراده با تصمیم فرق دارد. آدم باید اراده داشته باشد، اما تصمیم را باید گرفت.

در خلوت خیال:

چه سخت است برای ساختن یک شعر تصمیم گرفتن ... در اوج درماندگی قافیه را از از میم گرفتن

 

این شاید ترکیبی باشه از یک تصمیم + اراده.


<      1   2