- سفر خوبی بود. البته جای خیلیها خالی بود اما زیارت امام رضا بود دیگه، مگه میشه بد بگذره.
- تا رسیدم فرودگاه و آقای «و» را دیدم شَصتم خبر دار شد که یا مجید باهامونه یا رضا. آه از نهادم برخاست.به بچه ها گفتم بیچاره شدم. سفرم خراب شد.
- مجید بود. باباش اومد دستشو گذاشت تو دست من و گفت: «اینو به تو میسپارم. با هم باشید!»
- مجید پسر همسایهمونه. یکی از س3 قُ-لوهاست. 3-تا برادرند که ماها میگیم خدا یه عقل را 3 قسمت کرده و تو وجود این 3 گذاشته. متولد 66 هستند. اما خیلی بچه ترند.
- پرواز ساعت 8 بود. اکثرا ساعت6 اومده بودند. بیچاره آقای «و» میگفت ما ساعت 5 اومدیم! من ساعت 7 اونجا بودم. نکرده بود مجید را بزاره اونجا و برهها، صبر کرده بود تا اون موقع. منو که دید دیگه گذاشتش و رفت.
- من با بچه ها رفتم. یعنی بچه ها اومدند دنبالم که ببرندم. ن.ادر و سل.مان بودند، یه دفعه وسط راه عباس را هم دیدیم سوارش کردیم، اکیپمون کامل شد.
- مجید از همون موقع که دید برو بچ محل منو آوردند فرودگاه یه جوری شد. رفت یه گوشه نشست و سرشو کرد تو موبایلش و شروع کرد قرآن بخونه!
- سوار هواپیما شدیم، مجید گفت من میخوام کنار تو بشینم. به هر صورت جاشو با یکی عوض کردیم و نشست کنار ما. داشت از ذوق میمرد! ـ همان ذوق مرگ میشد! ـ مرتب از من میپرسید این چیه، اون چیه! باباش زنگ زد، با ذوق زدگی فراوان به باباش گفت: «ما تازه سوار اتوبوس شدیم!»
- وقتی هواپیما شروع به حرکت کرد مجید از ترس شروع کرد آیة الکرسی را بخونه وسطاش که رسید یادش رفت! از من پرسید. گفتم : و هو العلیُّ العظیم. گفت: نه! کی تو آیة الکرسی علی العظیم داشتیم!
- باز سرش رفت تو موبایلش و شروع کرد قرآن بخونه! به من گفت: «برگ بید تو تو موبایلت قرآن و مفاتیح نداری؟» لجم گرفت. گفتم: نه! من چندتا عکس دختر خوشکل دارم میخوای بدم روحیهات باز شه؟
- آقا مجید علاوه بر اینکه دانشجو هستند، تازگیها حوزه هم میرند! دانشجوی کاردانی به کارشناسی بوده و الان هم عشق حوزه گرفتتش! وقتی این رفتارهاشو دیدم یاد قدیمتر ها و دوستان خودم و حاج آقا «ن» و حاج آقا «ب» افتادم. اون روزها که این دو تا تازه رفته بودند حوزه و مرتب واسه ما طلبه بازی در میاوردند.هر چی ما رو میدیدند میگفتند: «حاجی برگ بید! التماس دعا! حاجی برگ بید شما تو آسمونا میپری ما رو زمینیم!» یه روز بهشون گفتم: «من نه تو آسمونم نه اونقدرها خوبم که شماها میگید. من خودم میدونم چی هستم و خدای خودم. اینقدر هندونه زیر بغل ما نذارید که حالم از این اخلاق به هم میخوره.» تازه نقشه هم کشیده بودند ما رو ببرند حوزه! یه روز که با عصبانیت پرسیدند چرا تو نمیای تو حوزه گفتم: «ببینید! شماها حاج آقا «م» را دیدید و دلتون آب افتاده که برید حوزه. اما دروس حوزه سخته. الکی که نیست. آدم باید اهل سختی کشیدن باشه و بعد بره تو حوزه. آدم باید بفهمه سرباز امام زمان بودن حرف نیست. نه مثل یکی که واسه فرار از سربازی میره حوزه و اون یکی که واسه اینکه نگند بیکاره!»
- رسیدیم مشهد. از فرودگاه که خارج شدیم مجید گفت: «برگ بید! حالا کی کرایه تاکسی را حساب میکنه؟» گفتم: تو نگران نباش. من حساب میکنم.
- یه تخت دو نفره بود و دو تا تخت تک نفره. اون دو تا همسفری گفتند تو و رفیقت بخوابید رو دو نفره تا ما هم بخوابیم رو تک نفره ها. با اینکه نادر سفارش کرده بود بخواب کنارش و اذیتش کن! اما گفتم: ببینید رفقا! ما دو تا بچه محلیم. خوب نیست کنار هم بخوابیم. فردا تو محل واسمون حرف در میارند. رفتم خوابیدم اونور روی یکی از اون تختها!
- اومد بخوابه، گفتم: «حاج سعید تو حرم میخونه. یه ذره استراحت کن تا پا شیم بریم. دیدم پا شد و لباس پوشید و بدون اینکه چیزی بگه رفت!» {شعور را داشتی؟!} گفتم کجا؟ گفت میرم حاج سعید! دو ساعت بعد وقتی داشتم میرفتم حرم، تو ورودی گوهر شاد خوردیم به هم. داشت از حرم میومد بیرون. قبل از اینکه من چیزی بگم گفت: «حاج سعید کجا میخونه؟» گفتم تو دارالهدایه. گفت من خسته شدم. میرم بخوابم. التماس دعا!
- اشتباه رفتم. منی که این همه اومدم اینجا، اشتباه رفتم. منی که 2 سال پیش تو همین هتل بودم اشتباه رفتم. میخواستند بهم بگند...
- میان عاشق و معشوق رمزی است. چه داند آنکه اشتر میچراند؟ حاج سعید به تبعیت از حاج منصور منبر رفته بود. حرفاش آسون بود، من همه را بلد بودم. جالب اینکه صدتا روحانی چی پای منبرش نشسته بودند!
- حاج سعید عجب روضهای خوند...
- پسرش پیشرفت کرده. صداش از باباهه بهتر شده. آینده اش روشنه. اما آخر دعا که داد دستش همه دعا را غلط غولوط خوند!
- صبح شد و حاج آقا همه را جمع کرد واسه جلسه. حاجی گفت: ما هر وقت چشم باز کردیم شما را دیدیم! گفتم حاجی دیگه سال آخر بود! گفت انشالله فوق لیسانس! گفتم عمرا!
- مجید آخر جلسه رفت سراغ حاج آقا! این اخلاقی هست که بعضیا دارند و فکر میکنند به جایی میرسندها! همون اخلاق دستمال به دست گرفتن! بنده خدا فکر کرده بود اینجا بسیجه که اینجوری به جایی برسه! رفتم نزدیک. دیدم داره از حاجی سوال شرعی میپرسه! داشتم از خنده روده بر میشدم! گیر داده بود و سوال پشت سر سوال. حاجی هم آخر سر دست به سرش کرد و رفت! نمیدونست این حاج آقا از اون حاج آقاهاست!
- حاجی را برا صرف چای دعوت کردیم اتاقمون. خیلی حرفها زدیم. از اساتید منحرف دانشگاه گفتیم تآ مدیریت دانشگاه های آزاد و حساب زبر جد!
- مجید بعد که فهمید حاجی اومده تو اتاقمون مثل سگ پشیمون شد که چرا رفته و نبوده! گفت چرا به من نگفتی؟ گفتم تو خودت سرتو میندازی پایین میری یهو!
- داشتم تو صحن جامع میرفتم که صدای آشنایی به گوشم خورد. کنارمو نگاه کردم دیدم حاج آقا تقـ ی زاده است! اونم تا منو دید خوشحال شد. دست و روبروسی کردیم و رفتیم با هم واسه نماز جمعه...
- نمیخواستم به این زودی برم. حاج آقا خودمون بعد از نماز اومد کنارم نشست و بعد ما رو برد طواف.
- تو حرم یاد همه بودم. نه اینکه رفقا هم جنوب بودند، یاد اردوی جنوب افتادم و همه را دعا کردم. از تو صحن جامع زنگ زدم حسن و حامد و حاجی حرمت. حسن که مثل همیشه 4 تا حرف گنده بارمون کرد. هنوز من حرف نزده گفت خجالت نمیکشی رفتی وسط هیئت به من زنگ میزنی؟! ولی بعد تازه فهمید من مشهدم... گفتم بیا! اینم تشکر! حامد که گوشی را برداشت و چند لحظه نگه داشت و بعد قطع کرد! فقط حاجی بود که کلی خوشحال شد و گریه کرد و التماس دعا داشت. میخواستم به مظاهر هم زنگ بزنم گفتم ولش کن اینم مثل اون دوتاست. خودمو ضایع نکنم بهتره! به چند نفر دیگه هم زنگ زدم. موفق نشدم بگیرم.
- حرم خیلی خلوت بود. اصلا باورم نمیشد به این خلوتی باشه. حتی شب جشن هم زیاد شلوغ نشد. انگار همه گذاشته بودند تو عید بیاند. اما یه چیزی بگم؟ این فصلهای خلوت یه بدی داره. نه اینکه خلوته، یه چیزی خیلی تو چشم میزنه. آدم تو حرم میبینه هر کی دست یارشو گرفته برداشته اومده مشهد. خوب آدم دلش میخواد!
- منو ببخشید. دوست نداشتم این حرفو بگمها اما هم اتاقیام خوب نبودند. یکیشون که از روز اول بوی گند عرق میداد و تا روز آخر هم حمام نرفت. اون یکیشون هم که فرهنگش خیلی پایین بود. خیلی بد حرف میزد و مراعات نمیکرد و مرتب تلویزیون میدید، تازه موبایلش را که برای نیمه شب کوک میکرد وقتی زنگ میزد نه خاموشش میکرد و نه بلند میشد! شاید 15 دقیقه این موبایل زنگ میخورد و این نه خاموشش میکرد و نه بلند میشد. گفتم حداقل اگه خوابت میاد مثل ما خاموشش کن و راحت بخواب. گفت: «اگه خاموش کنم خوابم سنگین میشه!» یکی دیگهشون هم که مجید بود با اون اوصافی که گفتم و خواهم گفت و با اوصافی که نمیشه گفت. هیشکدوم نه مسواک میزدند و نه حموم میرفتند. همون شب اول گفتم اگه جوراباتون را بیارید تو اتاق میندازم از پنجره بیرون! از نظر سیاسی هم سیب زمینی بودند! یکیشون میگفت من دوره قبل با باباجونم رفتیم رای بدیم. واسه اینکه رای هام خنثی بشه خودم به هاشمی دادم و واسه باباجون نوشتم احمدی نژاد!!! یاد هم اتاقیهای دوره قبل و دوره قبل ترش افتادم. وای چه سه چهار روزی را با هم بودیم. عشق بود و صفا.همشون فارغ شدهاند. حسرت خوردم.
- این مجید در اتاق را باز میذاشت و میرفت. مثلا میخواست بره حرم، در را باز میذاشت و میرفت! هر چی میگفتیم چرا در را باز میذاری؟ میگفت: «من واسه اینکه شماها میخواهید بخوابید و میخوام مزاحم شما نشم در را باز میذارم!» اصلا حالیش نبود که ممکنه کسی بیاد تو. میخواست بره حرم، در را باز میذاشت، یه روز بعد صبحانه بهش گفتم: «من میرم حمام. یه کم دیر بیاید که پشت در نمونید.» مجید گفت: «در را باز بزار!» تو دلم گفتم یعنی اینقدر عقلت نمیرسه؟!
- دیدیم انگار این مجید حالیش نیست که باز گذاشتن در اتاق کار درستی نیست. میگفتیم ببند، استدلال میکرد که از نظر اسلام! اگه اون به ما زحمت بده که بلند شیم بیایم در را باز کنیم گناه برده! (میبینی به خدا؟ جوجه طلبه اینقدر احمق؟) براش توضیح دادم: «آقا مجید! اولین خطری که باز گذاشتن در داره اینه که ممکنه یکی بیاد یه چیزی ازمون ببره. دومین مشکلش اینه که تو هتل ممکنه کسی حساب طبقات از دستش خارج بشه و طبقه را اشتباه کنه و بیاد تو اتاق. » تو مغزش نمی رفت! فکر میکرد اسلام گفته اونجوری بهتره! آقا هنوز حرف ما تموم نشده دیدیم یکی داره در می زنه. یکی از رفقا رفت در را باز کرد، دیدیم یه دختر خانوم سر را انداخت زیر و اومد تا وسط اتاق!!! بعد یهو سرشو بالا کرد و گفت: «اِ ! ببخشید اشتباه کردم!» رفیقمون گفت: «یعنی منِ به این گندگی که در را روت باز کردم را هم ندیدی؟!» به مجید گفتم: دیدی؟ در را روش باز کردیم باز اشتباه اومده وای به حال روزی که در باز باشه و خودش بیاد! ... اما تو گوشش که نرفت. تا آخرین روز در را باز میذاشت.
- سر قبر شیخ بهایی یه خانمی بود خیلی ضجه میزد. یه خانم دیگهای هم باهاش بود. گفتم این چشه؟ گفت پسرش تو کماست. غصه ام شد. گریه کردم. دعا کردم.
- یه کم پسته و تخمه یکی بهم داده بود که ببرم. سر فیلم یوسف آوردم با بچه ها با هم خوردیم. مجید یه پلاستیک پر تخمه تو کیفش بود اما دریغ از یه تعارف به بقیه! یواشکی از توش بر میداشت میخورد!!!
- شب شد! خوابیدیم رو تختامون. اون دو تا نبودند. گفتم مجید یادته سر قضیه کانون چه طور خبر چینی کردی؟ گفت نه! گفتم مجید یادته سر کلاس قرآن چه جوری ما رو فروختی؟ گفت نه! گفتم مجید یادته با می ثمی چه اعصاب خوردی واسه ما درست کردی؟ گفت نه! گفتم باشه! خوبه که یادت نیست. اون دنیا یادت میارند انشالله.
- این آقا محید ما آب بخوره میره تو خونه به مامانش میگه. داستان ها دارم از این اخلاقش اما وقتش نیست الان. یه شب بهش گفتم مجید باز نری هر چی تو این سفر اتفاق افتاد از سیر تا پیازش را واسه بابا مامانت تعریف کنیا! گفت این حرفا به ما نیومده! وقتی برگشتیم داداشش مح سن را دیم. گفتم چه خبر؟ گفت: مجید گفته تو سفر چی ها به هم گفتید!!!
- اولش میگند تاخیر داره، بعدش میگند فرودگاه جا نداره زودتر میپره!
- مرده شور این ایرانسل را ببرند.
- شماره بلیط نشون میده که من باز کنار پنجره ام! نصفه شبه و جایی پیدا نیست. تو پلکان هواپیما میبینم مجید یهو خودش را از من جدا میکنه و تند تند میره بالا! اولش فکر میکنم چیزی شده اما بعد که میرسم سر صندلی میبینم آقا تند تند اومده که صندلی کنار پنجره را بگیره!
- یه آدامس به حاج آقا تعارف میکنم و در عین حال میگم: «حاج آقا انگار شما قشر روحانیت کسر شانتونه که آدامس بجوید نه؟! تندی آدامس را از دستم میگیره و میگه: کی گفته؟ مفت باشه کوفت باشه!!!»
- می رسیم اصفهان. بچه ها اومدند دنبال من. باز مجید یه جوریش میشه. میرم ماچش میکنم و میگم: آقا مجید خوش گذشت. حلال کن. جوابم رانمیده!!!
- میشینیم تو ماشین. ساعت 1 بعد از نصفه شبه. بچه ها میگند پایه ای بریم کنار رودخونه؟ میگم: از خدامه! میریم ناژوان. ساعت 4 خونه ام! همه خوابند...
پ.ن: هر چی سبک سنگین کردم بالاخره راضی شدم که این متن را بزارم...