- بااینکه دیشب تا قبل از خواب هیچ استرسی نداشتم، اما به محض اینکه سرم را گذاشتم رو بالش باز همهء فکر و خیالات اومد سراغم.(حتی یک لحظه هم اون صحنهء اتاق از جلوی چشمام کنار نرفت. تا صبح بیدار بودم!)
- ساعت 4 بود که دیدم واقعا خوابم نمیبره! پاشدم اومدم نشستم پای کامپیوتر! (مامان هم بیدار بود. انگار اونم بی خوابیش افتاده بود.)
- آقاجون و عزیزجون ناهار مهمون ما بودند. همه عصر به بحث شیرین ازدواج گذشت!(داستان عشق و عاشقی مامان و بابا از زبان آقاجون شنیدنی بود!)
- دائی پسره تا فهمیده دختره کیه گفته:«اتفاقا من به پسر برادرم گفتم فلانی یه دختر خوشکل داره بیا برو بگیرش!» (گفتم: عمرا اگه به این پسره بله میگفت. دختر اگه دلش یه جا گیر باشه، صدتا خواستگار هم داشته باشه فایدهای نداره.)
- رفیقم زنگ زد. یه لحظه نفهمیدم داره میخنده یا گریه میکنه!(چند روز خاص تو زندگیم هست که اگه این رفیقم نبود معلوم نبود چی میشد.)
- مامان سر سفره شام میپرسه: راستشو بگو! حالا این دو تا چند ساله با هم رفیقند؟ میگم تقریبا ده سال میشه!علی و زهرا و بابا یه دفعه سر بالا میکنند و زل میزنن تو چشمای من! علی میگه: 10 سال؟ یعنی 15 سالش بوده که با این رفیق شده؟ مامان میگه: نه بابا! 10 سال؟ کسی که 10 سال طاقت نمیاره. منم میگم: نه بابا اونقدرها هم که نه... (مامان که اینو گفت یه لحظه گوشهء چشمام تر شد...)
- تا حالا به عمرم این همه مواد ندیده بودم! چه قشنگ هم بسته بندی کرده بودند. (کثافتها داشتند میکشیدند و معامله میکردند که ما رسیدیم. 5 تا کیف سامسونت پرِ پول!)
چند کلمه خودمانی:
تَوکلتُ علیَ الله...
در خلوت خیال:
زان دم که دل عنان توکل ز دست داد ... در کار خویش صد گره از استخاره یافت!