- خیلی خوابم میاد! 10 به زور بیدار میشم! (تا ساعت 4 نصفه شب که بیدار بمونی همینه دیگه!)
- پیره مرده با موتورش وسط کوچه خورد زمین، سلمان هم موتور خودشو ول کرد بره به اون کمک کنه، موتور افتاد رو پای من! (ساق پام درد میکنه، مخصوصا وقتی میرم wc!!!)
- برا اولین بار تو عمرم بازار کار خریدم! (چی فکر میکردیم، چی شد!)
- حاج آقا از قم زنگ میزنه میگه اسم سخنران را بکنید حجةالاسلام ایمانی! (بیچاره یزدانی مجبور شد همه پارچهها را از نو رنگ کنه.)
- 1- یادته قبلا سر اون قضیه چقدر اصرار کردی و من چقدر دلیل و برهان آوردم و آخرش هم به حرف تو گوش دادم و همون کاری را کردم که تو گفتی؟ یادته بعدش چی شد؟ یادته گفتی خوب میخواستی همون کار خودتو بکنی؟2- یادته آخر سر به خاطر تو چیکارش کردم؟ بعدش اومدی گفتی به من چه؟ من دوست نداشتم اینجوری بشه! 3- الانم همینطوره ها! یه کم فکر کن! یه کم منطقی باش! باز داری رو یه موضوعی اصرار میکنی که آخرش به حرف من میرسی اما شاید اون موقع دیگه برا من دیر شده باشه...
- سرمو میندازم پایین و میرم تو آزمایشگاه. خانم مهندس داره درس میده. صداش میزنم. صداشو نازک میکنه و یه نازی میکنه و میگه: الآن کلاسه بعدا بیاید. میگم: من بعدا کار دارم! همه دخترا که نشستهاند تو آز مایشگاه از خنده منفجر میشند! میاد میایسته تو حلق من و میگه: بله چیکار دارید؟! پیش خودم میگم: دیگه اینجور سیم کشی دندون ندیده بودیم! علاوه بر سیمهایی که 4 ساله دندونهای بالا و پایینش را پوشونده الآن برداشته دو گوشهء دندوناش دو تا چیز گذاشته که از لباش زده بیرون! درست شبیه دندونهای دراکولا! قیافهاش وحشتناک بود، وحشتناکتر شده! (یکی نیست بهش بگه تو هرچی هم خرج دندونات بکنی خوشکل بشو نیستی. اصل کار مشکل داره!!! حالم ازش به هم میخوره. خیلی تو این 4 سال اذیتمون کرد. هیچ وقت یادم نمیره وقتی میخواستیم بریم نماز بخونیم چطور با اون خدّامی نامرد مسخرهمون میکرد. سید مجتبی که همیشه میگه من یا یه بلایی(از اون بلاها!) سر این میارم یا یه روز با ماشینم میزنم لهش میکنم!)
- چقدر این استاد انقلاب آقاست! حیف که واسه مجلس رای نیاورد! آخر سر یه تشکر ویژه میکنم و میگم: استاد ببخشید اگه ما زیادی تو کلاس به این و اون تشر میرفتیم! بعضی از این دانشجوها نا آگاهند که شما باید آگاهشون کنید، اما بعضیشون هم مغرضند که ما وظیفه خودمون میدونیم آگاهشون کنیم!!! میگه: خواهش میکنم آقای برگ بید! شما اختیار دارید! (آخه میدونی چه جوری بود؟ مثلا استاد یه چیزی در مورد انقلاب میگفت، یکی از ته کلاس یه تیکه نثار امام و انقلاب و رهبر میکرد، این موقعها بود که برگ بیدخان بلند میشدو به شیوه خودش پوز یارو را میمالید به خاک! استاد هم همیشه هاج و واج میموند! کار به جایی کشیده بود که امروز سر قضیه آمریکا و جنگ یکی خیلی زرت و پرت میکرد. اما من همچنان ساکتِ ساکت نشسته بودم. یه دفعه یکی از بچههایی که اصلا من نمیشناختمش رو کرد به من و گفت: حاج آقا! شما نمیخواید چیزی بگید؟ منم با خونسردی گفتم: آخه وقتی اینجور داره ... و شعر میگه من چی باید بگم؟ کلاس و استاد با هم منفجر شد! بیچاره پسره هم خف!)
- این شجریان عجب با دل آدم بازی میکنه؟: دوش میآمد و رخساره برافروخته بود...تاکجابازدلِ غم زدهای سوخته بود... رسمِ عاشق کشی و شیوهء شهر آشوبی...جامهای بود که بر قامت او دوختهبود... (از قصد آروم میرونم که بیشتر طول بکشه!)
- پارچهها زیادند! (دم سلمان گرم.)
- سرکاره میپره جلوی موتور و میگه پیاده شید! همون لحظه گل یاسی که دستمه را میگیرم جلوشو و میگم بفرمایید! عباس و سلمان می زنن زیر خنده! سرکار با لحن تمسخر آمیزی میگه بیاید پایین! پیاده میشیم. موتور را میخوابونه! تعجبی مونده که چرا ما هیچی نمیگیم یا فرار نمیکنیم! میگه موتور مال کیه؟ هیشکی هیچی نمیگه! آخه موتور مال نادره و نادر هم که مکه است! سلمان میگه مال عباسه و عباس هم مِنّ و مِن کنان میگه اسمم مهدیه! مشخصات موتور نوشته میشه و میگه فردا بیاید کلانتری 11! نیم ساعت طول میکشه که به یارو حالی کنیم بالام جان! ما خودمون از خودتونیم!!! آخر سر عُرض خواهی میکنه و میگه بفرمایید!!! (وای که چقدر خندیدیم! یادآوریش خنده دار تره!)
- مزدا تری رو دیدی؟ یارو ریشاش سفید بود و ایستاد سوارشون کنه! ما هم رد شدیم! تو چراغ قرمز یارو ایستاد کنار ما. سرمو بردم نزدیک گوشش و گفتم: حاج آقا برو از ریش سفیدت خجالت بکش! (بنده خدا سرخ کرده بود اما نه راه پس داشت و نه راه پیش!)
- کبوتراش خیلی قشنگ بودند. چقدر دلم هوای کبوتر کرده. میدونی چند سال پیش بود؟! (عشق است کبوتر...)
دختره در اصل هیچی سرش نبود! همه عابرا و ماشینا نگاهش میکردند. پشت موتور یارو نشسته بود. گفتیم حتما شوهرشه! همینطور که با موتور از کنارشون رد میشدیم گفتم: خانم این چه وضعیه؟! یه دفعه پسره گازشو گرفت و پیچید تو کوچه و فرار کرد. بیچاره اشتباهی رفت تو کوچه بن بست! وای که چقدر خندیدیم! بعدش عباس گفت وایسیم تا از کوچه در بیاند؟ گفتم نه! بزار خوششون باشه... ( پژوئه از همه جالبتر بود که اومد ایستاد کنارمون و کلی تشکر کرد! گفتیم حاج آقا میبینی چه جامعهای برامون ساختهاند؟)
- فرصت رو به اتمامه و هنوز 3 نفر را برا مشهد معرفی نکردم. (خودمو قایم میکنم حاج آقا منو نبینه...)
- با ذوق و شوق می پرسم خونه طرف چه خبر بود؟ میگه هیچی! (خوب من دیگه باید چی بگم؟ هیچی که هیچی!)
- من نیاز دارم که بنویسم. ننویسم منفجر میشم. من قول دادم، سرقولم هم هستم. (هرچند بعضیا فقط بلدند اذیت کنند و حرف خودشون را تکرار کنند...)
- ما را سری است با تو که گر خلق روزگار ... دشمن شوند و سر برود هم بر آن سریم!
- اگه اون میگه نیاز داره پس من باید چی بگم؟ اما من میگم اون طرف قضیه را هم ببین. میدونی که من چقدر بعضی چیزا برام مهمه و مراعاتشون میکنم؟...
چند کلمه خودمانی:
یه مثل انگلیسی میگه: حیوان به پایش بسته میشود، انسان به قولش!
در خلوت خیال:
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست ... حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم