- دو ماه پیش میآیند تحقیقات. بابا هم میگوید خوبند. در مورد مادر عروس و خانوادهاش میپرسند، بابا هم سرش را زیر میاندازد و لام تا کام هیچ نمیگوید! محقق که از قضا از دوستان بسیار قدیمی باباست میگوید: «یادم میآید آن اوایل انقلاب مردم چیزهایی پشت سر مادر عروس و خانوادهاش میگفتند.» بابا باز هم چیزی نمیگوید! (از صحبتهای محقق گرامی چنین بر میآید که همه کارهایشان را کردهاند، این تحقیقات فقط جهت خالی نبودن عریضه است...)
- برای دختره یک شوهر پیدا شده است. به خاطر قضایای اخیر -یعنی همین ازدواج ناگهانی یکی از افراد فامیل- هم که شده، حتما اینبار بله را میگوید! چون نبایداز کاروان عقب بیفتد!
- یکی از دوستان میگفت: «اصلا شاید این دخترک منتظر بوده که تو بروی و او را بگیری ولی چون خیلی معطلش کردی و کم کم از تو نا امید شده، حالا دارد ازدواج میکند!» گفتم: «روی این حساب من باید دخترهای زیادی را بدبخت کرده باشم!!!»
- اما راستش را بخواهی کم کم سنّش داشت بالا میرفت. شاید همین قضایا و ازدواج چند تن در فامیل باعث شود اینبار معیارهای مزخرفش را تنزّل دهد. ما که جملگی دعا میکنیم، مثل همیشه. دعا میکنیم خداوند یک شوهر خوب برایشان بفرستند. شوهری که بتواند آدمش کند...
-معیارهایش را که میدانی؟! : (من با پسرهای فامیل مثل برادر خودم... . من دائما بیرون از خانهام... . من رفقایم را هیچگاه ترک نمیکنم... . شوهر باید هرچه که زنش گفت بگوید چشم... . من از فلان چیز خوشم میآید... . من حالم از فلان چیز به هم میخورد... . من گرایشات فیمینستی شدید دارم... . خانهداری و آشپزی و بچهداری ابداً... . چرا دیه زن نصف دیه مرد است؟... . چرا فقط زن باید بزاید؟... . اصلا چرا من مرد نشدم؟ و ... )
- خواستگاران قبلی اش که جملگی از دوستان خودم بودند، اکثرا دکتر و مهندس تشریف داشتند. آنها به حساب خانواده ما و موقعیت کاری پدرش قدم جلو میگذاشتند. وقتی برای تحقیقات میآمدند من فقط میگفتم خوبند اما دخترک زیادی از خانه بیرون میرود! آنها هم میگفتند که مشکلی نیست، شوهر که بکند خوب میشود! اما وقتی در جلسه خواستگاری دختر و مادرش لب به سخن میگشودند، این خواستگاران بودند که دوتا پا که هیچ، دو تا پای دیگر هم قرض میگرفتند و فرار میکردند!
- به غیر از مهندس مهدی و مهندس حجت، نمونهء اخیرش همین پسره که رفت دختر دایی ما را گرفت! وقتی از جلسه خواستگاری میآیند بیرون مادرش میگوید: «تا به حال تو عمرم دختر به این پر روئی ندیده بودم!»
- برای همهء ما عادت شده بود که بعد از هر جلسه خواستگاری، مادر عروس بیاید و آنچنان پشت سر خانوادهء خواستگار حرف بزند که هر کس که نداند فکر کند اینها به خواستگار محترم «نه» گفتهاند!
- دختره دختر بسیار خوبی است. فقط کارهایش کمی دچار تناقض است. حجاب به شیوهء اندونزیایی و لبنانی میگیرد به طوریکه مقدار زیادی از صورت ماهشان زیر حجاب مخفی است اما از آن طرف تا پاسی از شب بیرون از خانه است و کسی جرات نمیکند بگوید کجا بودی!
- آقا پسر نزد دائی گرامی ایشان کار میکند. احتمالا توسط همان دایی اغوا شدهاند! خواهرش را به یک روحانی شوهر دادهاند و برادرش نیز خود روحانی است. ماندهاست همین آقا پسر که در به در دنبال یک خانواده روحانی میگشته است و از آنجا که مادر گرامی عروس روضهخان و منبری هستند، حالا خانوادهء ایشان را نشان کرده است. (همیشه دلم به حال پدر نازنین عروس میسوخت، اینبار حتی بیشتر از او، دلم به حال پسرک بیچاره سوخت...)
- عزیز که نشانیهای مادر پسر را میدهد تازه میفهمیم که ایشان همان است که یک ماه پیش به خانهء ما زنگ زد و سراغ دختر دم بخت میگرفت. هر چه میگفتیم دخترِ ما کوچک است، قبول نمیکرد و میخواست بیاید شخصا ببیند! سرانجام علی عصبانی شده بود و پشت گوشی بهش گفته بود: خانم جان! خانواده فلانی یک دختر دارد اگر میخواهیدبروید او را برای پسرتان بگیرید! (انگار دست علی بابرکت بود در این امر!)
- هیچ وقت یادمان نمیرود دختر خالهء همین عروس خانم، شامگاه 6 اردیبهشت چه کثافت کاری به راه انداخت...
- میدانی انسان از چه لجش میگیرد؟ از این جانماز آب کشیدنشان! از اینکه پشت سر عالم و آدم غیبت می کنند و میگویند غیبت نکنید! از اینکه هر روز رنگ عوض میکنند و از ادعای مزخرفشان که ... عالم را پاره کردهاست! از اینکه مثل سگ دروغ میگویند و خود را صادقترین مردم میدانند! (از محضر تمام سگهای عالم عذر خواهی میکنم.)
- مادر عروس یک زنِ منبری است! یک منبریِ تجددگرا! از همین زنیکههایی که در مجالس روضه زنانه دعوت میشوند تا برای زنهای مردم موعظه کنند و روضه بخوانند! یک چیزی شبیه مادر علی سنتوری!
- مثال دیگرش مادر برادران حیدری است. او هم یکی دیگر از همین زنهاست. او که در قضیه زن دادن بچههایش همه اهل محل را به تعجب واداشت!
- نمیدانم آیا این حوزه علمیه خواهران که هر سال اطلاعیهها و اعلامیههای جذب نیرویش بیشتر از سال پیش بر در و دیوار شهر خودنمایی میکند بعد از پس انداختن این طلبههای خواهر، نباید هیچ نظارتی روی افعال و رفتار و صحبتهای اینها در مجالس داشته باشد؟! مثلا اینها را برای تبلیغ دین تربیت میکند؟ (وای به حال دینی که توسط اینها تبلیغ شود.)
- حیف که مجال نیست وگرنه چند نمونه از حرفهایش را که در مجالس زنانه زده، میگفتم تا بفهمی چه مزخرفاتی که به نام دین به خرد زنهای مردم نمیدهد!
- اخیرا چند تا ازدواج در فامیل داشتهایم. اما یکی از اینها بود که بیشتر به چشم میآمد. همان که نه تنها به لحاظ غیر منتظره بودنش دهان همه را به تعجب باز کرد، بلکه دوست رااز دشمن و رفیق را از نارفیق مشخص کرد. بالاخره جشن به آن مفصلی، باغ به آن زیبایی، عروس به آن خوشکلی، داماد به آن خوش تیپی، کارت دعوت به آن زیبایی، بیش از هزار نفر دعوتی، آن همه برنامههای زیبا و جذاب، و ... باید هم سعایت حسودان و نمّامی عنودان را در پی داشتهباشد! اینها مهم نیست، مهم آن است که در حین و بعد از همان مراسم، همین دختر و مادر چنان پشت سر آن داماد بیچاره و خانوادهاش حرف زدهبودند که خودِ من وقتی شنیدم به حال داماد بیچاره گریهام گرفت.
- یکی از کوچکترین حرفهایشان را بگویم؟! همگی میدانیم که رسم است که در مراسمات عقد و عروسی زنها در مجلس زنانه کف میزنند و یک تکانی به خودشان میدهند. این مادر و دختر و نیز خاله و دخترخالههایشان در همان مراسم از اول تا آخر مرتب جایشان را عوض میکردهاند و از این میز به آن میز میرفتهاند و میگفتهاند: «وای! گناه روی گناه شد! اینجا مجلس گناه و معصیت است! و ...» البته این کارشان برای اهل فامیل دور از ذهن نبود تا آنجا که هر کس از فامیل بخواهد عقد و عروسی بگیرد از قبل همه به هم میگویند: الآن است که فلانی بیاید و بگوید چرا گناه میکنید! اما یکی نبود به اینها بگوید اگر که گناه است پس تو اینجا چه غلطی میکنی؟ تو چرا در مجلس گناه شرکت کردهای؟ اگر هم به خاطر رعایت ادب و احترام به دعوتی که از تو کردهاند در مجلس آمدهای، پس خفه خون بگیر و شرینیات را بخور و از مجلس گناه برو گمشو بیرون!
- خودم از زبان خالهء همین عروس خانم شنیدم که در همان باغ و آخر همان مراسم، داشت پشت تلفن به شوهرش میگفت: «حاجی الهی فدات بشم! اینجا مجلس گناهه ! بیا زود بریم!» اما جالب اینجاست که این حرف را وقتی میزد که اکثر مهمانها رفته بودند و تقریبا مجلس تمام شده بود! میبینی؟! همان موقع خواستم به او بگویم اگر مجلس گناهه پس تا حالا موندی چیکار؟ خوب بود تا وارد شدی و دیدی داره گناه میشه زنگ میزدی به حاجی جونت!
- مگر اهل فامیل یادشان میرود که دختر خالهء همین عروس خانم (عروس دیشب!) در همان مجلس چکار کرد؟ بگویم؟!
- بیچاره دامادِ ساده! اصلا فکرش را هم نمیکرد که نزدیکترین فامیلهایش با او و خانوادهاش اینگونه برخورد کنند. چقدر با او صحبت کردم و دلداریش دادم که اینها مهم نیست، مهم خودت هستی و او...
- حال همهء اینها را گفتم که پیش زمینهای باشد تا تعریف کنم مجلس دیشبشان چطور گذشت!
- از همان دو سه ماه پیش و از همان قضیهء تحقیقات ما خبر داشتیم، اما این مادر عروس به خیال خودش چون فکر میکرد همان آقا داماد که ذکرش رفت، مدتها دنبال آن عروس خانم گشته و صدجا خواستگاری رفته و به هیچ کس چیزی نگفته، میخواست او هم فامیل را سورپرایز کند! برای همین به هیچ کس نگفته بودند تا شب مهربرون. این سورپرایز کردنشان هم روی حساب همان جشن عقدی بود که ذکرش رفت! چون میخواست مثلا یکدفعهای بگوید! غافل از اینجا که نه دختر او قابل قیاس با عروس آن عقد بود و نه دامادش قبال مقایسه با داماد آن! چرا که همه فامیل کم و بیش از اخلاق مزخرف دخترش و خواستگارانی که یکی یکی پشیمان بر میگردند خبر داشتند!
- یک شب پسرک برای خواستگاری میآید. بعد یک شب هم اینها میروند خانهء پسرک! جلالخالق! میروند که خانه و زندگی پدر پسرک را ببینند! بزرگترها میگویند این رسم مال قدیمها بود که میرفتند ببینند آیا پسرک یک اتاق خالی در خانهء پدرش دارد که بخواهد با زنش آنجا سکنی گزیند! حالا اینها رفتهاند آنجا برای چه؟!
- بعد مهربرون میشود! یک فقرهاش را بگویم؟ یک حج عندالاستطاعه و یک دوره تفسیر آیتالله جوادی آملی! (یاد آن دخترک مشهدی افتادم که فقط به 14 سکه عقد کرده بود و یک ماه نگذشته از عقدش کارش به دادگاه خانواده کشیده شد!) همان شب ما گفتیم این مقدار کم است اما فامیل جملگی گفتند: «پدرش از دست این دختر خسته شده، میخواهد به هر ترتیبی شده ردش کند برود!» ما هم دیگر هیچ نگفتیم!
- همان شب مهربرون قرار عقد را میگذارند برای شب 13 رجب! برادر داماد که خود روحانی است همان شب میگوید بگذارید من یک خطبه بخوانم که این دو به هم محرم شوند بعد هم شب 13 رجب جشنش را بگیرید. اما مادر عروس مثل شمر ذیالجوشن می پرد جلو و میگوید: نخیر! ما میخواهیم جشن و عقدمان با هم باشد! (دیدیم جشنشان را!)
- تقریبا یکی دو ماه از مهربرون میگذرد و فامیل همگی منتظر کارت دعوت میمانند اما زهی خیال باطل! مادر عروس یک روز مانده به شب عقد، تلفنی تماس میگیرد و به طور بسیار سخیفی از اهل فامیل دعوت میکند. مثلا به مادر من گفت: «فردا شب تشریف بیاورید عقد. مجلس زنانه است. فقط خودت و دخترت تشریف بیاورید!» مادر پرسید:«پس حتما جشنش روز 13 رجب است؟» که با منّ و من جواب میدهد: «نه جشن نداریم!» مادر میگوید: «پسرها دعوت نیستند؟» باز میگوید: «والا به من اینجور گفتهاند!» و بعد گوشی را قطع میکند! حتی نگذاشت مادر به او بگوید: چه کسی به شما اینجور گفته است؟مگر شما خودت مادر عروس نیستید؟!
- خلاصه اینکه پدر عروس هم شبش زنگ میزند و پدر ما را دعوت میکند! حتی یکی از عموهای ما را هم دعوت نمیکنند! زنش را هم دعوت نمیکنند! فقط زنگ میزنند به دخترش و میگویند تو بیا! تصورش را بکن! پدر و مادرش را دعوت نمیکنند اما به دخترشان زنگ میزنند!
- فردا صبحش هم پدر عروس به من زنگ زد و من و یکی دیگر از دوستان را دعوت کرد.
- من هم دیشب همان لباسهایی که صبحش با آن رفته بودیم بازار را پوشیدم و بعد از اینکه از مسجد برگشتم تنها رفتم! پدر عروس تا ما را دید گفت: «پس برادرانت کجایند؟ خودت چرا تنها آمدی؟!» من هم همینطور که دست و روبوسی میکردم آرام سرم را بردم نزدیک گوشش و گفتم: «آنها که دعوت نبودند! زنت که زنگ زد که اینگونه گفت!» تا این را گفتم عرق شرم بر جبینش نشست. دلم به حالش سوخت که چه جایی گیر کرده. بین آن زن و آن دختر. خدا را شکر دخترش داشت شر را کم میکرد.
- وای اگر آقاجان را میدیدی! کاردش میزدی خونش در نمیامد! میگفت: این زنیکه آبروی فامیل را برده است! چرا فلانی و فلانی را دعوت نکرده است! چرا این مراسم را اینگونه گرفتهاند؟ مگر قرار نبود جشن بگیرند؟ چرا...؟
- عروس یک لباس زرد رنگ پوشیده بود با آرایشی خانگی! داماد هم یک کت و شلوار پوشیده بود که حتی یک اتو به آن نکشیده بود. پر از چین و چروک. داماد زیادی گنده به نظر می آمد. شاید چاق نبود اما مطمئنا استعداد چاقی را داشت. برادران و خواهرانش که همگی تپل مپل – همان چاق!- بودند!
- هرچه منتظر شدند برادر داماد که روحانی بود نیامد که صیغه را بخواند، برای همین پدر بزرگِ داماد شروع کرد به خواندن صیغه! چه صیغهای! تا آنجا که ما بلد بودیم دیدیم که خیلی از جاهایش را غلط و غولوط خواند! حتی مهریه را هم نمیتوانست از روی کاغذ بخواند و از بقیه کمک میگرفت. اما بعد بزرگترها گفتند انشالله سر جمعش را که بگیری درست از آب در میآید!
- دریغ از یک تکه طلا که این عروس به خودش آویخته باشد. آقای داماد حتی یک انگشتر هم به دست عروس نکرد! هیچ کس هم زیر لفظی یا هدیهای چیزی نداد!
- فامیلهای داماد جملگی ناراحت و اخم کرده بودند. حتی برادر داماد- همان روحانی- هم که آخر مجلس آمد اخمهایش در هم بود و لام تا کام هیچ نگفت! کسی چه میداند؟ شاید آنها هم بعد از این همه معطلیِ چند ماهه، منتظر یک جشن مفصل بودهاند. اصلا شاید آنها هم به همین زودی فهمیده باشند پایشان در چه سوراخی گیر کردهاست! در این میان تنها داماد بود که نیشش تا بناگوش باز بود.نمیدانم چرا یک نوع حالت ترحم در دلم نسبت به او داشتم. انگار دلم به حالش میسوخت...
- مطلب مهم اینجاست! یک نفر از همین زنیکههای مداح را دعوت کرده بودند که مولودی بخواند! مولودی بخواند که مبادا آهنگی پخش شود که خدای نکرده گناهی صورت نگیرد! زنیکه مداح مولودی اش را میخواند و اینها هم روی مولودی میرقصیدند!!! : «سلام بر علیّ و صلوات بر محمد. صلی علی محمد یاور احمد آمد! صلوات بر محمد که مرتضی خوش آمد!»تصورش را بکن! آدم روی مدح ائمه برقصد! یک لحظه در ذهنت تجسم کن! یکی با صدای زنانه این شعر را بخواند و بقیه هم صلوات بفرستند و چند نفری هم آن وسط پاین تنه گندهشان راتکان دهند و بالاتنه عریانشان را بلرزانند!...
- یکی از دخترها آن وسط گفته بود: «این گناه روی گناه شد نه مجلس آن بنده خدا!»
- و بشنو از زنیکهء مداح: دختر همسایهء ماست! پروندهاش زیر بغل ماست! پدرش که سابقه خوبی ندارد. هنوز به همان صفت زشت همیشگی صدایش میکنند! دخترک اوایل در مجالس عروسی ترانه میخواند! به سبک حمیرا و هایده! خودش را که بچه بود که پسرِ آرایشگره و دوستانش بردند در منزل خالی حسابش را رسیدند! بعد شوهرش دادند. بعد رفت حوزه علمیه و شد حاج خانم فلانی! و حالا در مجالس عزا روضه میخواند و در مجالس شادی به جای ترانه مولودی! تازه! در بعضی مجالس شادی چنان اشعار رکیکی میخواند که انسان شرمش میشود. مدتی پیش هم که دختر 13 سالهاش را ماموران نیروی انتظامی پاره و پوره از توی یکی از باغات اصغر آباد جمع کردند! 13 ساله! می فهمی یعنی چه؟ خوب معلوم است دیگر. وقتی اینها برای ما مداحی کنند باید هم عدهای روی آن برقصند...
- گیر میدادند به سیدجواد ذاکر! کی بود که میگفت سید کافر است؟ نجس است؟ کی بود که گفتهبود استکانی که سید از آن چای خورده را باید آب کشید؟ سید مگر چه کرده بود؟ مثل اینها رفته بود داده بود؟ یا اینکه توی مجلس امام حسین رقصیده بود؟ جز این بود که اوج ارادتش را به اربابش توصیف کرده بود؟ سید وهن دین شما بود یا این زنیکههای ج... که توی حوزههاتون پرورش میدهید؟ بعد انقلاب چند تا مثل علامه بانو امین از توی این جامعة الفلان و جامعة الفلان در آمدهاند؟ حداقل آن کارتهای مثبتتان را هم رو کنید تا آدم مقداری خیالش راحت شود. بگذار در این فقره من دهنم را باز نکنم. خدا رحمت کند سید را. در مظلومیت ائمه ماهمین بس که اینها باید مدحشان را بگویند...
- و اما بشنو از برادرِ مادر عروس یا به عبارتی دایی عروس! طبق معمول با آنکه زن و بچه دارد همهاش توی زنها بود! دوربین فیلمبرداریش را دستش گرفته بود و به بهانهء فیلم برداری زنهای مردم را میچرید... شرمم میشود پروندهء این یکی را رو کنم. فقط بدان ادعایشان چنان گوش فلک را کر کرده که مدتی بچههای بسیج نماز مغرب و عشا را پشت سر همین آقا به جماعت میخواندند!
- یک چیزی شنیدم دیشب که مخم سوت کشید. وقتی داشتم میگفتم انگار در این خانوادهء مادر عروس فقط آن یکی برادر مادرعروس – یعنی دایی دیگر عروس!- است که آدم خوبی است، یکی از بزرگان فامیل، همو که بعد آقاجان بزرگتر از همه است گفت: «پروندهء این یکی هم زیر بغل من است. یک روز با یک زن شوهر دار چنان کاری کرد که زنیکه همان موقع خودش را آتش زد!!!»
- یکی دیگر میگفت: «همین زنیکه که امشب باید نقش مادر عروس را بازی کند مدتی در مدارس اعلامیههای سازمان... را پخش میکرد! خانوادهاش تا یک سال بعد انقلاب هنوز عکس شاه را از دیوارشان پایین نمیآوردند و به امام و انقلاب فحش میدادند!» میبینی تو را به خدا؟ اینها برای ما شده اند اسوهء تقوا و معرفت! اینها برای ما شدهاند مدافعین سینه چاک انقلاب ! اینها برای ما شدهاند منبر برو و موعظه کن... – بی خیال! باز دارم بیخود و بیجهت اعصاب خودم را به هم میریزم. اینها را فقط نوشتم که بماند. نوشتم چون یک پیش بینیهایی کردهام. نوشتم چون یک تجربههایی هم داشتهام. نوشتم چون این متن هرچند در نگاه اول به حرفهای خاله زنکی میماند، اما برای من پر است از نکته و تذکر. نوشتم که آویزه گوشم باشد آنچه که باید باشد...
- فکر نمیکنم اینها که نوشتم مصداق غیبت محسوب شود. چون شما که آنها را نمیشناسید! شما اصلا خودِ مرا هم نمیشناسید چه برسد به آنها!
- دلم به حال پدر عروس میسوزد. برای رئیس سازمان به آن بزرگی آیا زشت نبود جشن عقدی به این مزخرفی؟ این را با آن مساله که میگویند باید مختصر گرفت و اسراف نکرد و ساده برگزار کرد قاطی نکنید. این که من میگویم چیز دیگری است. بحث توهین است. توهین یک زن اجنبی به تک تک اعضای یک خانواده بزرگ...
- اگر مثل من در مواجهه با متنهای طویل اولین کاری که میکنید این است که صفحه را پایین میکشید و آخرش را میبینید، باید خدمتتان عرض کنم که خواندن مطالب فوق هیچ سودی به حال دنیا و آخرت شما ندارد. بهتر است ذهن خود را مشغول این حرفهای خاله زنکی نکنید. آن ضربدرِ کوچکِ قرمزرنگِ گوشهء بالایِ سمتِ راستِ وبلاگ را کلیک کنید و بروید به سلامت!