- صبح ساعت 6 صبحانه نخورده رفتم دانشگاه. اتوبوس درش خراب بود. صدای فیس فیسش رو اعصاب ملت راه میرفت. یکی با راننده دعواش شد.
- انقلاب، جاسم را دیدم. گفت: در اتوبوس خراب بود، یخ کردیم! گفتم مال ماهم! گفت فردا میرم پیش شهردار.
- برای اولین بار سوار این تاکسی دهنفرهها شدم! (بد نبود. کیف داشت!)
- تا رسیدم تو کلاس احساس گشنگی شدیدی بهم دست داد. بر عکس همیشه، رفتم نشستم اون ته کلاس و بعد 24 ساعت، نون و پنیر گردوی دیروز که تو کیفم جا مونده بود را خوردم. (با پریناز طاهری کلاس داریم. ماهه ! این حرفارو با هم نداریم!)
- خانم دکتر(همون طاهری) داشت نوار نقالهها را توضیح میداد. رسید به پیچ ارشمیدس. گفت کی میدونه انگلیسیش چی میشه؟ سلمان گفت: میشه Arashmidos pich pichak ! باز کلاس منفجر شد.
- شایعه پراکنی هم کاری ندارهها! دیروز بچهها الکی به چند نفر اس ام اس دادند و تسلیت گفتند که قاتله یکی از دانشجوهای دانشگاه ما رو کشته! امروز صدتا تلفن را جواب دادیم که میخواستند خبر را به خودما بدند یا جویای صحت و سقمش بشند!
- صالح یه پلاک انداخته بود گردنش. گفتیم این چیه؟ گفت اومدیم و یارو این بار با آرپیجی زد! بزار حد اقل شهید گمنام نشیم!
- شنیدیم کلاس کنترل کیفی تشکیل نمیشه. زنگ زدم به نوید. گفت استاد گفته بود به جاش دوشنبه بیاید و پنجشنبه نیاید. گفتم پس چرا کسی چیزی به من نگفت؟ (الکی یه غیبت دیگه هم خوردیم. هفته دیگه هم که دعای عرفهاست.حذف نشیم خیلیه)
- صالح دوتا چک داشت. باهاش اومدم پاس کنه. ماشینو انداخت تو جوق! (همان جوی شما!). بعدش من اومدم خونه.
- سلمان زنگ زد گفت قراره یکی رو ببره طرفای کارخونه سیمان. گفتم منم میام. هم حوصله ام بیاد و هم شاید یکی از رفیقامو ن را دیدم. یارو در بدو ورود عکسالعملش خیلی برام عجیب بود. اما بعدا فهمیداشتباه کرده. نمیدونم چرا ته دلم نظر خوبی نسبت بهش ندارم. بیچاره سلمان!
- اس ام اس داده«از کی تا حالا اصفهانی جماعت فسفر سوزون شدند؟» (شناختمش. یادمه اونبار هم که اس ام اس داد بدون هیچ پیش مقدمهای ذهنم رفت رو خودش. یه جواب بهش دادم فکر نکنه زرنگه!)
- یکی برداشته 17 تا اس ام اس عشقولانه برام فرستاده. یه اس ام اس براش فرستادم که خانم جان من اونی که فکر میکنی نیستم! در جواب گفته: من زبانم زیاد خوب نیست، لطفا فارسی بنویس!!! (مخ رو داری؟ از کجا فهمیدم دختره؟!)
- بچهها زنگ زدند بیا خونه نادر. گفتم انشالله اگه بودید بعد دعا.
- تو ماشین وقتی شجریان داشت میخوند «بار غم عشق او را گرون نیارد تحمل» اشک تو چشمام حلقه زدهبود. مامان گفت: اگه خدای نکرده بعد 120 سال استاد بمیره شماها چیکار میکنید؟ گفتم باید خون گریه کرد.
ساعت 11:30 که از دعا برگشتیم وسط راه پیاده شدم. یه سر رفتم خونه نادر. حسن هم بود امشب. (مامان به زور اجازه داد)
چند کلمه خودمانی:
تو خیابون پسره گفت خدا حافظ و بعد شروع کرد گوشی موبایل را بوسیدن. شمردم. یکی . دو تا سه تا! خندیدم. غمناک شدم.
یاد این شعر صائب افتادم، آروم شدم.
زشرم صورت شیرین مرا میسّر نیست ... ز دور بوسه زدن بر دهان تیشه خویش
دوام خنده شادی چو غنچه یک دهن است ... خوشم به تنگدلی با غم همیشه خویش