- دیشب تا ساعت 3:30 صبح با موبایل حرف میزدم. آشنا نبود. نمیدونم دلم به حالش میسوخت؟ یا اینکه میخواستم آرومش کنم؟ یا یه حس دیگهای بود؟ هر چی بود تا ساعت 3 منو نگه داشت. (چقدر ساده حرف میزد. چقدر پاک. چقدر معصوم.)
- باورم نمیشد بااین سن کمش این حرفارو بزنه ! گفتم تا حالا عاشق شدی! گفت: عاشقا اینجوری حرف نمی زنند. گفتم پس مهر، محبت، دوستی؟ گفت: محبت را می توان در چشمان خسته کبوتران امام رضا پید ا کرد!
- چقدر معصومانه در مورد گناه حرف میزد.(یه لحظه دیدم در برابرش هیچی نیستم یاد بچگی های خودم افتادم. اصلا انگار خودم بودم پشت گوشی!!!)
- مثل بچه ها اس ام اس داده خداحافظ تا قیامت. همیشه همینطوره. یه اس ام اس میده بعد که زنگ میزنیم یه جمله منو میگیره و ول نمیکنه. دیگه حالم داره ازش به هم میخوره. گفتم به درک، خداحافظ. (دلم به حالش میسوزه. خیلی سادهاست. میدونم این کاراش هم از سادگیشه. هیکلش دو برابر منه اما بچه است! انگار دارم یه رفیق قدیمی رو از دست میدم...)
- بعد نماز نادر ماشین نو را آورد رفتیم به عنوان پیش شیرینی! اسنک خوردیم. همه میگفتند چت شده؟ چرا اینجوری؟ چرا ساکت؟ چرا غمگین؟ (جوابی نداشتم. چون خودمم نمیدونم چمه.)
- علی میگه شبها تو خواب حرف میزنی! (یه کمش را گفت. فهمیدم تو خواب روزنوشتمو تکرار میکنم.)
چند کلمه خودمانی:
امروز بیشتر وقتم به خواندن وبلاگهای مردم گذشت. بعضی وقتها با خودم فکر میکنم چرا باید اینقدر وقت بزارم که مطلب را کامل بخونم؟ نظرات همه را بخونم و بعد نظر بدم؟ اولش میگم همش وقت تلف کنیه ولی همون لحظه میگم نه! چیز یاد میگیرم. آروم میشم. حرف میزنم.
تا حالا هیچ کسیو ندیدم اونجور که من وبلاگ میخونم و نظر میدم همونطور بخونه و نظر بده. یکی میگفت: «تو شب امتحانی وبلاگ میخونی و روز امتحانی هم نظر میدی!»
اینجا را به دلایل بسیاری ساختم که به مرور میگم. کاری هم به حرف بقیه ندارم. بزار مسخره کنند. بزار بخندند. بزار غیبت کنند. اصلا من کاری بهشون ندارم. بزار دلشون به همون وبلاگهای خودشون خوش باشه. چندین ساله مینویسم، اما هیچ وقت ادعایی نداشتم. اکثرشون کوچیک تر از من هستند اما همیشه یه جور باهاشون حرف میزنم که فکرکنند منم مثل خودشونم. در عوض اونها هم همیشه یه جور حرف زدند که انگار پدرخواندههای وبلاگ نویسیاند. رفتار بعضیاشون اونقدر ناجوانمردانه و در عین حال بچهگانه است که وقتی تو وبلاگشون نظر میدم بعدش احساس میکنم خودمو کوچک کردهام. در اینجا، نظرات دوستان خیلی خوشحالم میکنه اما زیاد هم در قیدش نیستم. حتی باامضای اینجا نظر نمیدم که مبادا شائبه تبلیغات پیش بیاد. تو همین مدت کوتاه چندین نفر درخواست دوستی و تبادل لینک دادهاند که همه را رد کردهام. اصلا کیه که خوشش بیاد بدونه من امروز چه غلطی کردهام و تو دل بی صاحابم چی میگذره؟ شاید خیلی اتفاقات برای من جالب باشه ولی وقتی یکی بخونه بگه خوب که چی؟! (پس باز هم به تو که منو مسخره میکنی میگم که اینجا رابرای خودم مینویسم. کاری نکنید درشو ببندم برم یه قبرستون ناشناخته مثل همون قبلی.)
در خلوت خیال:
آن بلبلم که باغ و بهارم دل خود است ... آن طوطیم که آینه دارم دل خود است
دستم نمیرسد به گریبان ساحلی ... زین بحر بی کنار، کنارم دل خود است
هر مشکلی که بود، گشودم به زور فکر ... ماندهست عقدهای که به کارم دل خود است
از دیگران چراغ نخواهد مزار من ... کز سوزِ سینه شمعِ مزارم دل خود است
از شرم نیست بال و پرِ جستجو مرا ... چون بازِ چشم بسته، شکارم دل خود است
صائب به سرمه دگران نیست چشم من
روشنگرِ دو دیدهء تارم دل خود است