وقتی آدم میخواهد یک وبلاگ جدید را شروع کند، با کلی امید و آرزو آن را میسازد و در ذهنش برنامههای تازهای را هم برای وبلاگ جدید تداعی میکند.
اینکه چهطور شروع کند و وبلاگ چگونه پیش برود و تا چه حد بر مدار همان آرزوها بگردد، بستگی به جرأت نویسنده دارد.
اما در نهایت کم کم روحی بر آن وبلاگ حاکم میشود که دست و پای نویسنده را میبندد. جوّی سنگین که خودِ نویسنده با نوشتنِ پست پستِ وبلاگ ایجاد کرده. گویی در این حال وبلاگ راهِ خود را جُسته و این وبلاگ است که نویسنده را به دنبال خود میکشد و نادانسته او را به سمت خفگی مطلق میبرد. یک نوع مرگ ناخواسته. درست مثل خفگی در حمام پر از مونوکسید کربن.
تا به حال چندین وبلاگ داشتهام، اکثرشان به همان علت پیش گفته تعطیل شدند، اما وابستگیام به این دو وبلاگ کمی عجیب است. همین برگ بید و آن یکی قبلی.
وبلاگ قبلیام را ننوشتم اما جرات تعطیل کردنش را هم ندارم.چون دوستش دارم. هنوز هم امید دام که یک روز «فرصت» کنم و با همان شور و شوق قبلی بنویسمش.
اینجا را هم دوست دارم. خوشحالم که تا الآن بر سر عهدهایی که شرط نوشتن در اینجا بود ماندهام. بزرگترین خاطرات زندگیام در این وبلاگ رقم خورده اما ترسم از آن است که تاریخ مصرف اینجا هم ناخودآگاه به پایان رسد.
حامد را دوست دارم. نوشتنش را هم. جرأتش در دل کندن از یک وبلاگ ستودنی است؛ هرچند من از این کارش هیچ خوشم نمیآید. شاید به این دلیل که من جرأتش را ندارم.