بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که همهء خوشبختی در «پول» خلاصه میشود. این حالت به طور معمول مواقعی است که دقیقا به علت عدم وجود «پول» به شدت درماندهام و یا مواقعی است که به دور و برم نگاه میکنم و میبینم که چطور در این جامعهء نکبتبار ، همین «پول» لعنتی از یک فرد بی سر و پا که بویی از علم و فرهنگ نبرده یک آدم حسابی ساخته و زندگی را اینچنین برای او آسان نموده است. اما در همین هنگام چیزی از درونم صدا میزند که آیا حاضری همین الآن جای خود را با او عوض کنی؟ و این من هستم که با تمام وجود فریاد میزنم: هرگز !
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که چه چیزی الآن در زندگی مرا محدود کرده و میان من و خواستههایم جدایی انداخته است؟ در وهله اول، جواب فقط یک کلمه است: «پول»! اما کم کم افکار معتبرتری ذهنم را فرا میگیرد؛ مثلا اینکه اگر آن خواستههایم همین الآن برایم فراهم میشد، آیا من همانی میماندم که الآن هستم؟
بعضی وقتها با خودم فکر میکنم که شاید این یک خصلت مشترک میان همه انسانهاست که هر کس آن چیزی را که ندارد رسیدن به آن را خوشبختی میداند! بعد بغض میکنم و با خود میاندیشم که چرا بین همهء نداشتهها باید «پول» نداشتهء من باشد؟ اما بعد کمی بیشتر تامل میکنم و جای چندتایی از داشتههایم را با «پول» عوض میکنم و میبینم که اگر مختار بودم بین انتخاب میان آن چیزها و «پول»،هیچگاه آنها را نمیدادم که «پول» داشته باشم!
درست است که بعضی وقتها این افکار به سراغم میآیند اما ناگفته نماند اکثر اوقات با خودم فکر میکنم که حاضر نیستم یک لحظه از خوشبختی الآنم را با دو دنیا عوض کنم.
چند کلمه خودمانی:
من آدم تنها خوری نیستم. دوست دارم هر زمان که احساس خوشبختی کردم آن را با دیگران تقسیم کنم. شاید به همین علت است که غمهای زندگیام به این زودی فراموشم میشوند اما هرچه از خاطرات برایم مانده همه از شادیهای زندگی است.
در خلوت خیال:
خود را شکفته دار به هر حالتی که هست ... خونی که میخوری به دل روزگار کن
«صائب»