- بلافاصله بعداز صبحانه نشستم پای کامپیوتر. باید عکسو درست میکردم.
- رفتم چکهای صالح را پاس کنم. یکی از قرضالحسنهها بسته بود و اون یکی هم گفت این بابا خیلی وقته حسابشو بسته.
- زنگ زدم سید سعید. قرار شد فردا شب که شب شهادت امام باقره بیاد یه عاشورا بخونه.
- زنگ زدم که ماشین حسابتو نمیخوای؟ اومد گرفت.
- عکسو بردم پرینت گرفتم. بد نشد. محسن اونجا بود.
- سلمان از جهان میگفت. براش دو تا انار آورده بود.(انار نشانه چیز خاصیه؟)
- فنداسیون کف امروز ریخته شد. 110 تا سیمان مصرف کرد. دیشب جعفری به بابا گفته بود سیمانها را میبرند عراق. (اونوقت اینجا ملت برای یه سیمان باید صبح ساعت 5 تو اون سرما تو صف بایستند. آزادش هم که دو برابر و نیم قیمته.)
- ناهار خیلی خوشمزه بود. (هر چند حال من زیاد مساعد نبود.)
- رفتیم سیمانها را تو گونی کردیم. دایی هم اومد. خسته شدیم.
- تو نماز بودیم که اس ام اس داد منظورت از حرف دیروز چی بود؟ گفتم. گفت زنگ بزن. زدم. خیلی بداخلاقی کرد. انگار میخواست باز منو ضایع کنه. دیگه طاقت این همه بی احترامی را نداشتم. قطع کردم.(رفیق جان یه ذره ادب و معرفت را از سلمان یا نادر یاد بگیر. تو که این دو تا را خوب میشناسی..)
- گفتم یه هدیه برا تولدت گرفتم. گفت نمیخوام اگه بفرستی بر میگردونم. گفتم باشه نمیفرستم. (بهتر! میدمش به سلمان جونم!)
- خونه را دیدیم. کتونه بود به جا خونه.
- رفتم ح وزه. میگفت تو دو تا تاریخ بده من فردا تو جلسه بدم بالا، به بقیهاش کاری نداشته باش! (خاک بر سر این سیستم که همش کاغذ بازیه و آمار دهی به رده بالا.)
- حاج اصغر میگفت چرا خونه؟ آپارتمان. چرا وام نمیگیری؟ (خدا خیرش بده. خیر داره. از اوناییه که مامان میگه چون دلش با مردم صافه خدا هم براش میرسونه.)
- حسن از کربلا اومده بود. با بابا رفتیم دیدنش. خیلی تعریف کرد. میگفت سیمان ها را میبرند عراق. قرار شد حاج احمد را برای امسال جور کنه البته نه مثل پارسال که آبروی منو برد.
- جلسه هیئت مدیره خونه نادر بود. من مخالف بودم. سلمان گفت خودم پولشومیدم.
- اس ام اس داد. دیدم اس ام اسی فایده نداره. زنگ زدم. باز شروع کرد گلایه و ناله از روزگار. گفتم خوشیات مال مردمه و غصههات مال ما؟ حرفی برای گفتن نداشت. گفتم همیشه به نامزدی و عقد و عروسی. گفت صورت داداشم سوخته. گفتم کی بر میگردی؟ گفت بر نمیگردم. یه جوری گفت که دیدم انگار خودش هم همچین بی میل نیست اونجا بمونه. نخواستم بهش بگم که خیلی بیعاری. (ما رو بگومیخواستیم بیایم خونتون!)
- احمدی نژاد درد دل کرد. (خدا لعنت کنه دشمنانش را و هدایت کنه دوستانش را)
- مردهشور این اینترنت کم سرعت راببرند. (هیچ سایتی راباز نمیکنه.)
- مامان الآن یه تیکهای بهم انداخت که به این نتیجه رسیدم باید ریا کرد. (باور کنید الکی میگن ریا بده. خیلی هم خوبه. چون دید بقیه را نسبت به آدم خوب میکنه. بی خیال خلوص عمل)
چند کلمه خودمانی:
همه از چاپلوس ها خوششان میآید. همیشه زبان بازها تو دل بروترهستند. امامن نمیخواهم چاپلوس باشم. نمیخواهم زبونبازی کنم. نمیخواهم کسی را گول بزنم. شاید در رابطههایم، غرور ابلهانهای دارم که قدم به قدم پیش میروم. یک قدم تو. یک قدم من. این حق من است که شخصیت خودم را حفظ کنم. چرا بعضیها انتظار زیادی دارند؟ چرا من را با همان چاپلوسها مقایسه میکنند و در حالی که میدانند آنها از ته دل حرف نمیزنند باز آنها را به رخ من میکشند؟ انگار خودشان هم خوششان میآید خودشان را گول بزنند. و به همین خودفریبی دلخوشند.اما من نمیتوانم کسی را گول بزنم. من چاپلوس نیستم اما آنچه در دل دارم را بیان میکنم. همیشه ضرر این اخلاقم را دادهام اما عوض نمیشوم. همیشه سعی میکنم تا آنجا که امکان دارد رابطههایم را حفظ کنم. به همین دلیل امشب کمی بیشترغرورم را له کردم. گفتم گناه دارد. اما او باز هم توهین کرد و ندانست چه میکند.
در خلوت خیال:
این زمان در زیر بار کوه منت میروم ... من که میدزدیدم از دست نوازش دوش را