- رفتیم تئاتر عباس را دیدیم. سلمان و نادر و اکبر آنجا بودند.قبلا سلمان بلیط را برایمان رزرو کرده بود. ردیف سوم! بدون نوبت و باآرامش خیال، به دور از هیاهوی حاکم بر سالن انتظار، رفتیم تو. مادر و آبجی سلمان هم بعدا آمدند نشستند کنار ما!

- عباس خیلی قیافه گرفته‌بود. انگار راستی راستی باورش شده بود که خبری است! فاتحی بیشعور هم از اول نمایش زل زده بود به ما. بچه است وگرنه...

- چیز به درد بخوری نداشت. معلوم نبود هدفش چیست. آخر سر، بیننده دست خالی بیرون می‌رود. شاید هم دست پر؛ با کوله باری از فرهنگ تقلیل یافته!

- مردم زور می‌زدند تا بخندند! انگار چون پول داده بودند، خودشان را مقیّد کرده بودند که بخندند. گویی اگر نمی‌خندیدند پولشان هدر رفته‌بود! چون پول داده بودند که بخندند. پس باید می‌خندیدند!

- یارو آمد در خانه. گفت 175 میلیون خریده‌ام! مخم سوت کشید. گفتم ما فرصت می‌خواهیم. گفت شما شش ماه دیگر هم که اینجا نشسته باشید برای من مساله‌ای نیست، چون 35 میلیون چک او پیش من است. گفتم شانس آورده که خودش نیامده وگرنه بلد بودم چه جور باهاش صحبت کنم.

- گفتم آخه شما چطور ندیده رفتید خریدید؟ گفت ما توی حسابهایمان کم و وجه کردیم. گفتم آخه به این قیمت؟ همان روز هم که گران خریده‌اید. گفت: نه! آن روز به قیمت بود. الآن بازار خانه پوکیده است.توی دلم گفتم: بیچاره خبر نداری!

- گفتم اگر به قیمت بدهید برایتان مشتری دارم. گفت حاضریم به قیمت خودمان بدهیم با هفت تا چک! گفتم بازارها پوکیده. گفت: من که ضرر نمی‌کنم. فوقش میام می‌کوبمش به هم و یک آپارتمان می‌سازم. گفتم خوب راست میگی. شما که مشکل مالی نداری.

- حاج آقا می‌گفت من اگر خانه‌تان را فروختم شما یک چیزی به مجتمع کمک کنید. ما همان روز گفتیم حاجی جون ما اگر داشتیم که خانه‌مان را نمی‌فروختیم. حالا امشب فهمیدیم بدون اجازه ما 5 میلیون تومان از پول ما برداشته برای مجتمع! جل الخالق!

- آن روز، خیلی قبل تر از این اتفاقات، مامان گفت: ببینید خدا چطور به این رو کرده؟! روز اول وقتی جهیزیه زنش را می‌آورند آنقدر خانه‌اش کوچک بوده که یخچالشان را در حیاط خانه می‌گذارند! حالا پول از پارویش بالا می‌رود. اما من الآن به این نتیجه رسیدم که  آدم مگر چطور پولدار می‌شود؟ همینطوری. به اندازه تمام مردم دنیا راه هایی هست برای کلاه گذاشتن سر آنها!

- نمی‌دانم ما حماقت کردیم یا او زرنگی کرد؟ نمی‌دانم شانس با او همراه است یا ما بلد نیستیم؟ خودش که روز اول گفت من اگر دست به خاک بزنم طلا می‌شود. ما هم به او گفتیم اگر لب دریا برویم دریا می‌خشکد...

- بدترین حالت برای انسان آن است که از کاری پشیمان شود اما راه چاره‌ای نداشته باشد. امشب من پشیمان شدم.

چند کلمه خودمانی:

بعضی‌ها گمان می‌کنند که فکر آنها است که اقتصادی می‌اندیشد در صورتی که این حرص و آز آنهاست که او را برای جلب منفعت بیشتر به «ظلم» تحریک می‌کند.

در خلوت خیال:

آدمی پیر چو شد حرص جوان می‌گردد ... خواب در وقت سحرگاه گران می‌گردد

«صائب»

خانه محل آرامش است. هیچگاه خانه‌ات را دو دستی تقدیم کسی نکن. در این صورت تمام آرامشت را داده‌ای ...