- با اینکه مدتیه اکراه پیدا کرده‌ام که ریز و درشت زندگیمو تو این وبلاگ به نمایش بگذارم، دیشب وقتی نوشته‌های آذر ماه پارسال را خوندم و اشک ریختم، دیدم خاطره‌ای که ازش می‌مونه می‌چربه به عواقبی که می‌تونه داشته باشه. (ما می‌نویسیم. به همان شیوه قدیم. سعی می‌کنیم خلاصه‌تر و نا مفهوم‌تر!)

- بالاخره تونستیم پله‌ها را پیدا کنیم. صبح رفتیم جدا کردیم و عصر هم رفتیم بار کردیم اومدیم! (خدا وکیلی کدوم کارخونه اجازه می‌ده جدا کنیم؟)

- این آقا رضا و برادرانش انصافا که آدمای با اخلاقی هستند. پولدارند اما هیچ‌گاه نشد که احساس کنم این مساله، ادب و نزاکتشون را تحت تاثیر قرار بده. (برعکس اکثر هم محلی‌هاشون!)

- رفتیم دانشگاه کارت یوسف را گرفتم. خانمه می‌گفت شما کیش می‌شی؟ گفتم: من خودم دانشجو همینجام. حق آب و گل دارم. (وقتی گفتم، چقدر بد نیگا کرد بی شعور.)

- شرینی، میوه، لباس زمستونه. قشنگ شد. مخصوصا میوه‌ها. (قشنگیش به همین چیزاست.)

- شعر شب یلدا را حال کردی رو هندونه؟

- هر موقع ما این دوربین لامصّب را آوردیم، همین بساط بود. (یادمه قبلا در مورد قلیون این را بهت ثابت کرده‌بودم.)

- چقدر بده که هنوز فرهنگ شوخی کردنو بلد نیستیم. یکی را میزاریم وسط و به بهونه شوخی مرتب بهش می‌خندیم. (بدتر اونه که اون شخص الآن محور اون تجمع باشه!)

- انگار امشب باز دیواری کوتاه‌تر از دیوار من پیدا نبود!

چند کلمه خودمانی:

انسان‌ها برای بقای دوستی باید فضایل و ارزش‌های یکدیگر را بشناسند و به همدیگر به دیده احترام بنگرند.

در خلوت خیال:

سیلْ درماندهء کوتاهیِ دیوارِ من است ... بی سرانجامیِ من خانه نگهدار من است

«صائب»