امشب بوی محرم را باتمام وجود حس کردم. بوی عطش واشک و آه و ناله و دود و آتش. سید سعید هم خیلی قشنگ خواند. با سوز و گداز همیشگی. عاشق صداشم. وقتی اسم کربلا را مییاورد نالهام بلند میشد. میدید من بیخود میشم باز تکرار میکرد. و من گریه میکردم و گریه. خیلی وقت بود یه گریه اینجوری دست نداده بود. (ممنون ارباب)
آخرش برام خوند:
بر روی سنگ قبر من اینگونه حک کنید ... این خانهزادِ روضه و مجنون کربلاست
خودم میدونم چرا قسمت نمیشه برم کربلا. چون خودم نمیخوام. یکی اینکه سخته. منم طاقت سختیو ندارم. همین راحت طلبیمه که محرومم کرده. در ثانی همیشه میگم که باید آمادگی روحیشو داشته باشم. و همیشه هم خودمو گول زدهام که ندارم، پس نمیرم. (کارم به جایی رسیده که امشب صائب هم به من طعنه میزنه)
چند کلمه خودمانی:
میدونم دوباره عرفه داره میاد و مثل همیشه میخوای قبل از رسیدنش پاکم کنی. میدونم این هم از لطف و مرحمتته که میخوای آلوده واردش نشم. و میدونم این آسانترین و سادهترین روشیه که برای من در نظر گرفتی. اما به خودت قسم من طاقت این درد راندارم. (یا ربِّ اِرحَم ضَعفَ بدنی)
در خلوت خیال:
من و دو چشم تر و خاک کربلا صائب ... به عافیت طلبان سیر اصفهان تنها