- حاج حس.ین که چیزی نگفت! همه حرفاش عین حقیقت بود. شاید نتونه منظورش را درست بیان کنه اما اصل حرفش درست بود. تو چرا ناراحت شدی و یُهو وسط جلسه پا شدی رفتی؟ من که اصلا ًاولش متوجه نشدم تو واسه چی رفتی، بعد که سر و صدات! اومد تازه دوزاریم افتاد! (تو که نباید اینقدر ظرفیتت کم باشه!)

- رفتار اونا هم تو خونه صحیح نیست. همین که یه مطلب به این مهمی را برای یکی دست می‌گیرند، اصلِ مطلب را ضضایع می‌کنه. (می‌فهمی؟ یعنی با این کارشون اثرش رااز بین می‌برند)

- بعد از مدّت‌ها امروز با اتوبوس و تاکسی رفتم دانشگاه! (وای! جامعه خیلی خراب شده‌ها! یه چیزایی با همین دوتا چشمام دیدم که اصلا باور کردنی نبود!)

- زنیکه خودش سوار دوچرخه شده، تازه دختر 20 ساله‌اش هم با اسکیت دنبالش راه افتاده! همینطور تو فلکه بزرگمهر تاب می‌خوردند. اونقدر لباساشون فجیع بود که همه ملت ایستاده بودند و این دو نفر را نگاه می‌کردند! (گفتم اگه بیاند طرف من آنچنان گِل‌پایی بهش بدم که با مخ بیاد رو زمین. شانسش گفت. هر چی ایستادم نیومد اما تا من نشستم تو تاکسی اومد از کنار در تاکسی رد شد!)

- امتحان تفسیر داشتم. بد نشد. بقیه‌اش به تصحیح کردن اونا بستگی داره.

- نشستم تو تاکسی، دختره و دوستش هم اومدند نشستند کنارم. یه کم خودمو جمع‌وجور کردم، اما باز آروم آروم، همینطور که روش اونطرف بود و با رفیقش حرف می‌زد خودشو چسبوند به من! دیگه جایی برا کنار رفتن نبود... کتاب تفسیر را که در آوردم یه نگاه کرد و خودشو جمع کرد. آخرای مسیر بود که داشتیم می‌رسیدیم، گوشه بالای کتاب براش نوشتم: «دنیا زودگذره، درست عین همین تاکسی. تا میایم فکر گناه را بکنیم، رسیدیم به آخر خط. فوقش تو دنیا می‌رسیم چند تا از این فکرها را هم عملی کنیم. اما آخرش چی؟ راننده داد می‌زنه آخرشه، پیاده شین!» خوند و یه نگاهی کرد و با رفیقش رفتند پایین.

- اینم شانسه ما داریم؟ من که سوار تاکسی شدم با این یارو که بچه بغلشه و با اتوبوس اومد، با هم رسیدیم. فقط این وسط من 150 تومان پول بی زبون را هدر دادم. (لعنت به این ترافیک فردوسی که همیشه حساب کتاب‌های آدم را اشتباه از آب درمیاره!)

- دیشب خواب سل.مان را دیدم امروز سل.مان آمد! (رفاقت را در حق ما تمام کرده این بچّه.)

- کاش یه بار، فقط یه بار شهردار اصفهان سر ظهر میومد دم پل فلزی سوار اتوبوس‌های دروازه شیراز می‌شد. از سالها پیش تا من به یاد دارم همین وضع بوده. همه داشتند خفه می‌شدند زیر فشار جمعیت. (خر شدم از کف شهر اومدم.)

- یاد اون روز افتادم که با تو همینجا ایستادیم و هر اتوبوسی اومد تو نمی‌تونستی خودتو جا بدی. آخرش هم مجبور شدیم با تاکسی بریم! اما من امروز اتوبوس اول که اومد خودمو انداختم توش! (اما چه روزی بودآ ! یادته؟ تاکسیه فقط صندلی جلوش خالی بود... )

- امروز اصفهان ابری، امشب برفی! قدرت خدا رو میبینی؟ همین امشب می‌خواستم بنویسم: «دیدی امسال برف نیومد و هیشکی هم در مورد برف ننوشت؟!»

- برف پاکن ماشین خراب! من هم هر 20 متر به 20 متر می‌ایستادم و شیشه را پاک می‌کردم! مونده بودم چطوری 10 بار با این ماشین، تو اون گردنه‌های پر برف، رفتیم شیراز و برگشتیم؟!

- به افتخار آقا سل.مان امشب خونه نادر مهمون بودیم. (الآن دارم میام.)

- نمی‌دونم چرا با اینکه کلّه سحر بیدار شده‌ام و این همه هم راه رفته‌ام و خستگی اتوبوس و تاکسی را هم تحمل کرده‌ام اما امشب خوابم نمیاد؟ (مطمئنا در اثر انرژی مضاعفیه که امروز بهمون دادند...)

تاکسی «معمولا» انسان را زودتر به مقصد می‌رساند!