دیشب ساعت 12:30 به فکر زدن این وبلاگ افتادم! تا ساعت 2:30 اسم براش انتخاب کردم و لوگو ساختم و بنر طرای کردم و مطلبش را هم نوشتم! با این حساب دیگه معلوم نیست از توش چی می خواد در بیاد!
دیشب تا صبح خیلی فکر کردم. طبق معمول فکرم که مشغول چیزی باشه خوابم نمیبره. نتیجه افکار آشفته شبانه این شد که: من نمیتونم بگم امروز کجاها رفتم و چهکارها کردم. یا شایدم میتونم بگم اما نمیتونم توی یه جمله خلاصهاش کنم.(بخوانید: نمیتونم مبهم بنویسم!). این شد که صبح که برای نماز بلند شدم اومدم کامپیوتر را روشن کردم که این یکی وبلاگ را هم مثل دو سه تای قبلی که تو همین مایهها بود حذفش کنم. اما هر کاری کردم نتونستم. یه جورایی حیفم اومد. به خودم گفتم حالا روزنوشت وقایعالاتفاقیه به جهنم، حد اقل هدف دوم را اینجا پیگیری کن. و بعد دیدم بد نیست حالا یه مدت بزارم باشه اگه دیدم واقعا از پسش بر نمیام حذفش میکنم.
و اما هدف دوم از زدن یه همچین وبلاگی این بود که بعضی وقتها، در مواجهه با آدمهای گوناگون، تو خیابون، تو کوچه، تو اتوبوس و... یه جملات نابی به ذهنم میرسه که یادداشت میکنم اما جاش تو اون یکی وبلاگ نیست. و بعضی وقتها هم که با خودم خلوت میکنم، یا از چیزی ناراحت و یا حتی خوشحالم، یه افکاری به سراغم میاد که بیشتر از احساس بهره گرفته و جای اونها هم اونجا نیست. پس اینجا میشه جایی برای نشر افکار آشفته، احساسات ممنوع شده و عقاید تجربه نشده من!
با صاحبدلان:
از پختگیست گر نشد آواز ما بلند ... کی از سپند سوخته گردد صدا بلند؟
سنگین نمیشد این همه خواب ستمگران ... میشد گر از شکستن دلها صدا بلند!
از جوهری نگین به نگیندان شود سوار ... از آشنا شود سخن آشنا بلند
فریاد میکند سخنانِ بلندِ ما ... آواز ما اگر نشود از حیا بلند
دلهای گرم، سلسلهجنبان گفتگوست ... بی آتش از سپند نگردد صدا بلند
از بس رمیدهاست زهمصحبتان دلم ... بیرون روم زخود، چو شد آواز پا بلند
بلبل به زیر بال خموشی کشید سر
صائب به گلشنی که شد آواز ما بلند
پ.ن: خودم کمتر پیش میاد که توی یه وبلاگ صبر کنم و یه شعر را تا آخرش بخونم. اما این ابیات فرق میکنه. لازم نیست آدم به ذهنش فشار بیاره تا معنیشو درک کنه. شاید همه حرف من هم همین دوسه بیت شعری باشه که از صائب آخر نوشتههام میارم. پس تامل کنید و فیضشو ببرید. نوش جونتون. حلالتون!