چند روزی بود که باز احساس بدی داشت. مثل همیشه، وضعیت جسمیاش هم متاثر از وضعیت روانیاش چندان مناسب نبود. دوباره کم حوصله شده بود. به هر چیز و هر کس گیر میداد. اگر چند کلمهای هم با کسی صحبت میکرد، کم کم تن صدایش آنقدر بالا میرفت که آخر جمله میدید دارد داد میزند! بیچاره مادرش که بیش از همه نگران او بود و بیش از همه هم آماج این داد و فریادها. مادر امّا او را میشناخت. میدانست حتما دوباره مسالهای پیش آمده که اینچنین او را دگرگون کرده است. ولی هر بار که علت را میپرسید، فقط در جواب میشنید: «خودم هم نمیدانم چهام شده است. فقط اعصابم خیلی خورد است.»
راست میگفت. خودش هم نمیدانست چه مرگش شده است. در ذهنش خیلی جستجو میکرد و به دنبال مقصّر میگشت. گاه همهء تقصیرها را به گردن امتحانات دانشگاه میانداخت و گاه مشکلات مالی اخیرش را باعث این رفتارهای عصبیاش میدانست. اما هر بار، علت به یک جا ختم میشد. به دختری که چند شب پیش به در خانهشان آمده بود و با حرفهایش او را عصبانی کرده بود.
شاید رفتارِ دخترک هم برایش اهمیت نداشت، چه اینکه او با چنین حرکتی خود را ضایع کرده بود. بیشتر به فکر تلافی بود. به فکر انتقام. انتقام از کسی که با وقاحت تمام، انگشت پر از عسلی که در دهانش گذاشته بود را گاز گرفته بود. میخواست انگشت دخترک را آنچنان گاز بگیرد که از جا کنده شود. این چند روز مدام به همین چیزها فکر میکرد. بین تلاطم امواجِ افکارِ گوناگون غوطهور بود و نمیدانست سرانجام به کدام ساحل خواهد رسید. گاه نقشهای میکشید که چطور کار دخترک را تلافی کند. دوباره خودش را بالاتر از آن میدید که بخواهد جوابِ چنین شخصی را بدهد. با خود میاندیشید که اصلا در شانِ او نیست که بخواهد چنین موضوعی را پیگیری کند. کمی ته دلش به حال دخترک میسوخت که اینچنین بازیچه قرار گرفته است. دوباره با خود میاندیشید که چرا باید آخرین حرف را دخترک بزند. دوست داشت مثلِ همیشه پیروزِ نهایی خودش باشد. بین این افکار میچرخید و نمیدانست چگونه خود را از شرّ این افکارِ لعنتی خلاص کند.
... دو روز بود که «او» را ندیده بود. با این حال و احوالش رغبتی برای تجدید دیدار نداشت. هم میدانست اگر «او» اینچنین ببیندش نگران و ناراحت خواهد شد و هم میترسید که شاید آنجا هم عصبانی شود و حرفی بزند که «او» را نیز ناراحت کند. اما پاسی از شب رفته، دیگر نتوانست طاقت بیاورد. دلش برایش تنگ شده بود. نیاز داشت که «او» را ببیند، حتی اگر ناراحتش کند یا ناخودآگاه سرش داد بزند.
«او» را که دید، به کوتاهیِ یک لبخند، غم و غصههایش فراموش شدند، پرواز کرد و خود را در اوجِ بام خوشبختی دید. وَ، دوباره همان بود که بود. اولین جملهای که شنیده بود این بود: «چرا اینقدر افسرده؟ غمگین؟ ناراحت؟»
ابتدا سکوت بود که بینشان حکم میکرد و نگاهِ او به دیوار. بعد «او» موبایلش را در آورده بود و برای شکستنِ آن سکوتِ سرد یک آهنگ گذاشه بود: «این همه آشفته حالی، این همه نازک خیالی، ای به دوش افکنده گیسو از تو دارم، از تو دارم...»
سپس «او» شروع کرده بود برایش حرف زدن. شاید فکر میکرد بدین طریق بتواند او را آرام کند. وقتی «او» حرف میزد قند توی دلش آب میشد. مخصوصا اگر با شیرین زبانی چیزی تعریف میکرد. اغلب اصلا به محتوای کلمات توجه نداشت، حتی نمیفهمید که دارد کجای ماجرا را میشنود، فقط محو میشد در لبهای «او» و غرق میشد در لذّتی که طنین صدای «او» در ضمیرش ایجاد کرده بود. با این وجود ناگهان چیزی شنید! «پسرک هر روز میآمده درِ خانهء آنها می نشسته و گریه میکرده است. چقدر آرزو داشتم یکبار تو برای من این کارها را بکنی!». گفت: دوباره تکرار کن. اما «او» تکرار نکرد. به جایش پرید و او را در آغوش کشید و گفت: «منظورم که این نبود. اصلا معلوم بود دارد دروغ میگوید...»
چشمانش پر اشک شد. یک لحظه فیلمِ تمام آن سالها از جلوی چشمش رد شد. «او» تازه سرش را که بالا آورد اشکهای او را دید.یک لحظه لرزید. مات شد. چشمانش پرِ آب شد. دوباره سرش را روی سینهء او گذاشت و شروع کرد گریه کردن. آهنگ موبایل عوض شده بود: « برگرد عزیزم که مرا هم نفسی نیست در خونهء ویرونهء دل بی تو کسی نیست...».
هر دوشان آرام اشک میریختند اما هیچ حرفی زده نمیشد. همانطور که سرِ «او» را در بغل گرفته بود، آرام درِ گوشش گفت: «هیچ وقت مرا باهیچ کس مقایسه نکن.» «او» همانطور که سینهء او تکیهگاهِ سرش بود گفت: «قصدم مقایسه نبود.» دو دستش را روی گونههای «او» گذاشت، سرش را بالا آورد و گفت: «کاری که من کردم، هیچ کس نکرد، هیچ کس نکرده و هیچ کس نخواهد کرد...» آهنگ موبایل داشت میخواند: « تموم عاشقا می دونن تو کارِ عاشقی میمونن و من میدونم و تو میدونی که باز میمونم و هستم.» و دوباره هردوشان زدند زیر گریه. اینبار «او» بود که سرِ او را به سینهاش میفشرد.
باز سرش را بلند کرد و گفت: «همیشه در کودکی از خدا میخواستم که روزی برسد که عاشقی کنم. خدا بهم داد. این همه سال عاشقی. باید شکر کنم...» و دوباره اشک توی چشمانش جمع شد. ترانهء موبایل داشت تمام میشد که دستش را دراز کرد و دوباره همان آهنگ را گذاشت.
«او» باانگشتان نازکش اشکهای او را پاک کرد و به صورت خودش مالید و گفت: «منظورم این بود که کاش بیشتر استفاده کرده بودیم. من فقط دلم میخواست یک بار تو را ببینم. فقط یک بار. تو میدونی من چی کشیدم؟افسرده شدم. مریض شدم. مُردَم. همش به خدا میگفتم مگه من ازش چی میخوام؟» و این بار که سرش را روی سینهء او گذاشت شانههایش هم میلرزید. صدای آهنگ موبایل با هق هق گریههایش در آمیخته بود: « بیا تا که در این خونه برای تو کسی هست. بیا تا که دلم بدونه که فریاد رسی هست. بیا ای که به غیر از تو مرا هم نفسی نیست. بیا تا که دلی هست و در او دل نفسی نیست...»
هر چند گریه کردنش هم مثلِ خودش زیبا بود اما او طاقت دیدن اشکهای «او» را نداشت. آرام موهایش را نوازش کرد و گفت: «نمیدونم کاری که من کردم درست بود یا نه. فقط همینو میدونم که اگه اون زمان داستانِ ما اونجور پیش نرفته بود، الآن پیشم نبودی.» سکوت کرد و فقط صدای موبایل میآمد: «نه یادی ز کسی میکنه نه بی تو هوسی میکنه دلِ دیوو نهای که زدی شکستی...».
ناگهان دوباره گریهاش گرفت. اینبار صدایش راهم نمیتوانست در گلو خفه کند. سرش را در دامن «او» گذاشت. شانههایش میلرزیدند و با صدای بلند گریه میکرد.
انگار نوبت «او» بود که دست در موهای او بکشد و نوازشش کند. اما صدای هق هقش قطع نمیشد. هنوز گریه میکرد. «او» با لحنی نگران پرسید: « دیگه چی شده؟ الآن که پیش هم هستیم.»
سرش را آرام بلند کرد. نگاهش را عمیق، به چهرهء معصومِ «او» گره زد. میخواست حرفی بزند اما از ادامهاش میترسید. این نگاهها نگرانیِ «او» را دوچندان میکرد. شانههایش را محکم در دستانِ ظریفش گرفت و دوباره پرسید: « گفتم بگو چی شده؟ چی میخوای بگی؟ چرا حرف نمیزنی؟» چارهای نداشت که بگوید.نمیتوانست نگاهِ نگرانِ «او» را تحمل کند. چشمهایش را به چشمهای «او» دوخت و گفت: «الآن فقط میترسم که نکنه ازت جدا بشم.»
همین جمله کافی بود که قلبِ «او» را به لرزه در آورد. ابتدا بهتش زد. چند باری جمله رادر ذهنش چرخاند و ناگهان مثل اینکه از هوش رفته باشد افتاد. تنها صدای گریهاش بود که او را مطمئن میکرد که برایش اتفاقی نیفتاده. چند باری دست برد که «او» را بلند کند، اما فایده نداشت. گریه امانش نمیداد. به هر سختی که بود او را از زمین جدا کرد، در آغوشش گرفت و گفت: «حرف بزن. گریه نکن. حرف بزن.»
«او» نفس نفس میزد. انگار واقعا داشت میمرد. میخواست حرف بزند اما کلمات از دهانش خارج نمیشد. چیزی ته گلویش گیر کرده بود و داشت خفهاش میکرد. به هر زحمتی بود، بریده بریده گفت: « هیچ چیز نمیتونه ما رو از هم جدا کنه جز مرگ.» و دوباره خودش را در آغوشِ او رها کرد و اشک ریخت.
آهنگِ موبایل عوض شده بود او همان ترانهء قبلی را میخواست. انگار این لحظات عجین شده بود با همان صدای حزن انگیزی که از گوشیِ موبایل بیرون میآمد. دوباره دست برد و آهنگ قبلی را گذاشت.
گریه کردنهای «او» تمامی نداشت. حتی نوازشهای او هم چاره ساز نبود. ناگهان سرش را بلند کرد. انگار که چیزی به خاطرش رسیده باشد. گریهاش قطع شد. خودش اشکهایش را پاک کرد و گفت: «بگو. بگو که پیشم میمونی و این من هستم که قبل از تو میمیرم.»
او مانده بود که چه بگوید. حرفی زده بود که نباید میزد و حالا درماندهتر از قبل بود. از طرفی میخواست ملاحظهء حالِ «او» را بکند و از طرفی باید ادامه میداد. نمیخواست غیر از حرف دلش را بگوید. باز اشکهایش به آرامی از گوشه چشمانش چکیدن گرفت. آبِ دهانش را به سختی قورت داد و گفت: «نه! همیشه دعا کردهام که من زودتر از تو بمیرم. من نمیتونم دوری تو را تحمل کنم. آن همه سال بس نبود؟»
«او» فقط چشمهایش را بست. هیچ نمیگفت. شانههایش هم تکان نمیخورد. چشمهایش بسته بود و فقط از گوشهء آنها آب میچکید. گویی در خلسهای مناجات گونه به سر میبرد.
اینبار نوبت او بود که اشکهای «او» را پاک کند. اما اشکها تمامی نداشت. باز نگرانش شد. هر چه صدایش زد جواب نمیداد. دوستش داشت. میترسید نکند همین الآن از دست برود. آرام صورتش را بر صورتِ او گذاشت و گفت: «خواهش میکنم بس کن. من طاقت گریههاتو ندارم.»
چشمهایش را باز کرد. هنوز قطرههای اشک روی گونهاش سر میخورد. نگاه کرد. خودش را در چشمانِ او دید. تبسمی کرد و گفت: «باشه. باشه. من خودخواه نیستم. پس از خدا بخواه که ما رو با هم از این دنیا ببره.» بعد با همان معصومیت کودکانهاش دستهایش را به سوی آسمان بلند کرد و گفت: «خدایا! ما دو تا رو با هم ببر. ما دیگه طاقتِ جدایی نداریم. هر موقع دلت خواست، ما دو تا رو با هم ببر...» هنوز صدای موبایل میآمد: « فریاد زد دستت. بیداد ز دستت. رهایی که ندارم من از چشمای مستت...»