- همه چیز با یک دروغ شد.
- نه ببخشید! همه چیز با یک سوال غیر منطقی شروع شد.دروغ پس از آن گفته شد.
- سوالی که جوابش مشخص است را چرا باید پرسید؟
- از قدیم گفتهاند دانستن و پرسیدن خطاست. پس اگر میدانستهام و پرسیدهام خطا کردهام و اگر هم جواب سوال به این راحتی را نمیدانستهام و پرسیدهام که خیلی خنگ بودهام! البته میدانستهام! این را مطمئنم! فقط نمیدانم چرا پرسیدهام!
- شاید هم بحثِ تعارف است! یک چیزی میگویم که یک چیزی بگوید که از آن طریق به مقصد برسم! یعنی برنامه ریزی میکنم که اگر من «این» حرف را بزنم او هم حتما «این» حرف را خواهد زد و نتیجه «این» خواهد شد! چیز عجیبی نیست! اکثر ما در طول روز چندین بار مرتکب این نوع رفتار میشویم.
- «دیگه من خجالت کشیدم اینو بگم!» این عبارتی است که مکرّراً توجیه گر این نوع اشتباهات بوده است.
- چرا آدم باید خجالت بکشد حرف حق بزند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که از حقّ خود دفاع کند؟ چرا آدم باید خجالت بکشد که اشتباه دیگران را گوشزد کند؟ آیا این همان دلیلی نیست که بعد از مدتی دیگران انسان را فردی مَنگول، ساده، تو سری خور، هیچی نفهم و ... بدانند؟ آنها که از ضمیر من آگاهی ندارند. آنها رفتارِ بیرونی من را میبینند.
- 2 تصمیم گرفتهام. 1- اینها را روی هم جمع کنم. 2- دوراندیشی را کنار بگذارم.
- خانه خریدهاند؟
- چرا جنبههای مثبت قضیه را در نظر نگیرم؟
- اصلا اگر قرار بود ناراحت شوم چرا خودم مشوّق این کار بودم؟
- حالا کار از کار گذشته است؟ چرا باز سکوت کنم؟
- این مسخره نیست که همیشه با سکوتم، با نگفتنم، با مثلا ایثار گری و فداکاریام برای خودم نگرانی ایجاد کنم؟ بعد بنشینم و غصه بخورم که چرا چنین شد؟ اصلا مسخهتر از این وجود دارد؟
- پس خودم این وسط چه جایگاهی دارم؟
- چرا من بلد نیستم از حقّ خودم دفاع کنم؟ چرا اینقدر اعتماد به نفس ندارم؟ چرا اینقدر خودم را کم میپندارم و خودم را کوچک میکنم؟
- «من تنها میشوم.» گاهی فحشی بزرگتر از این وجود ندارد.
هشدار که عمر بیخبر میگذرد ... ایّام چو برق از نظر میگذرد
اندوهِ جهان مخور که در این طوفان ... تا چشم زنی آب ز سر میگذرد