- میگفت: «همهء اونهایی که قسمت اعظم وقتشون را به وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی اختصاص میدهند یا بیکارند و پولدار، یا کارمندند و در وقت اداری و از محل کارشون با اینترنت مفتی وصل میشند، و یا اجیرشدگانی هستند که پول بهشون میدند تا وبلاگ بنویسین.»
گفتم: «یکی را سراغ نداری ما رو اجیر کنه؟ به خدا مردیم از بس با این اینترنت گازوئیلی وصل شدیم؛ دیگه پسِ خرجش هم بر نمیایم!»
میگفت: «همهء کسانی که از زلیخای سریال یوسف دفاع میکنند، در گذشتهشان گناهی بزرگ انجام دادهاند و حالا با دفاع از شخصیت زلیخا سعی میکنند خودشان را تسکین دهند.»
گفتم: «آیا این دفاع تاثیری هم در عدم ارتکاب دوباره گناه داره یا وسیلهای میشه برای توجیه دائمی آن؟»
- میگفت: «اکثر دختر پسرهای اینترنتی به محض اینکه ازدواج میکنند با منعی بزرگ از سوی همسرانشان برای ادامه زندگی در دنیای مجازی روبرو میشوند. چرا که همسر نمیتواندببیند که جفتش در دنیای به این بزرگی با خیلِ افرادِ غیرِ او ارتباط دارد. اگر هر دو هم اینترنتی بوده باشند و در اینترنت هم یکدیگر را جسته باشند که دیگر نور علی نور! چون هیچ یک نمیتواند به دیگری اعتماد کند که در غیابِ او چت کند یا کامنتهای خصوصیِ وبلاگش را بررسی کند. چرا که همسر به این میاندیشد که این که خود از راه اینترنت با من آشنا شد، چه تضمینی وجوددارد که از این راه با یکی دیگر آشنا نشود؟! همین میشود که میبینیم شخصی که سالیان سال با شور و علاقه وبلاگ مینوشته به محض اینکه ازدواج میکند ناگهان غیبش میزند. این مساله در بیشتر موارد این فکر را به ذهن خوانندگان وبلاگش متبادر میسازد که او اصلا برای یافتنِ جُفت (زن یا شوهر) اینجا حضور داشته است.»
گفتم: «اتفاقا من هم چندتاییشون را میشناسم. یکیشون همین دختره و شوهرش! همونا که کلی منو اذیت کردند و الان هم معلوم نیست کجان!»
و نیز گفتم: «ما یه فرمانده بسیج هم داشتیم که رفت فرمانده بسیج خواهران را گرفت! این دو تا هم به محض اینکه با هم ازدواج کردند از فرماندهی استعفا دادند و بااینکه اون همه فعال بودند دیگه اصلا تو بسیج پیداشون نشد! حتی یه روز که فرمانده بسیج خودمون رادیدم، وقتی ازش پرسیدم: خوب حالا دیگه چرا نماز جماعت رانمیای؟ در جواب گفت: خانومم میگه بهتره بریم یه مسجد دیگه! (بعدها فهمیدم که نماز رامیرفته اند فرسنگها دورتر مسجد یه محل دیگه!) حالا آیا اینم جزء همون حیطه طبقه بندی میشه؟!»
و نیز گفتم: «اما من یه استثنا هم سراغ دارما. یکی از رفقای ماازدواج کرد، خودش که هنوز مینویسه تازه اصرار داره همسرش هم وبلاگ نویس بشه!»
در خلوت خیال:
جوانی رفت و شادی همرهش رفت ... پراکندند از هم جمعِ یاران
کجا هستند اکنون آن رفیقان؟ ... دریغا حسرتا آن روزگاران