- صبح الکی الکی خودمو معطّل حاج رضا کردم. گفتهبود بیا بریم واسه سیستم اما نیومد. منم در عوض شب گذاشتمش سر کار!
- باغچه را درست کردم. یه 5 ضلعی خوشکل! مامان گفت حالا بعد این همه سال تو این خونه این کارها رو میکنی که من غصه بخورم؟
- آخه تو فرش شوری؟!
- با اینکه فقط نیم ساعت تا رفتمون مونده اما باز کار خودشو میکنه! (تازه مرتب میگفت: نه! 3 باید بریم.)
- خوبیش به این بود که فقط رفتیم اشراف!
- چقدر این چند روزه جشن تولد داریما! کیکشون شبیه سگ بود، با اون عروسک سگ که ست کرده بودند خیلی قشنگ به نظر میرسید! چقدر خندیدیم سر اینکه کی تهشو بخوره! اما دیدی؟! کاری کردم که همه یه تیکشو بخورن که بعدا حرف توش نباشه!
- مامانش میگفت: «اگه وضعمون این نبود بیشتر از اینها خرجش میکردم. چه کنم که بابت همینش هم از باباش خجالت میکشم.»
- دیدی؟ دیدی نشونت دادم که خودشو میخاروند؟! به خدا قسم اگه دروغ بگم! تا رفتم کنارش که عکس بگیرم بوش زد تو دماغم! ناقلا چه هرشب هر شب هم میرهها! (حالا نری بگی آبروی ما رو ببریها!)
- تیپ سبز آبی امسال مد شده؟! (یامه تو زیست میخوندیم جلبکهای سبز آبی. اما عمرا به این قشنگی بودهباشند اون جلبکها!)
- سرشو خم کرد و گفت: این ناچیز رااز ما بپذیرید. همین بود، در حد بضاعتمان...
چند کلمه خودمانی:
فقیر آن نیست که کم دارد، بلکه آن است که بیشتر میطلبد.
در خلوت خیال:
هم طالعِ بیدیم در این باغ که باشد ... سر پیش فکندن ثمر زودرس ما
«مولانا صائب»