- شام نخوردم. یعنی نتونستم بخورم. دست خودم نیست، ناراحتم. نگرانم. کاری هم از دستم برنمیاد.
- الیاس تحویل گرفت حسابی! گفت : اِ ! این که دوست خودمونه!
- گفتم شمارمو بنویس و بعد اسمم را گفتم. گفت اسمتو که میدونم! تو راه همش به این فکر میکردم ممکن نیست اسم منو بلد بوده باشه، پس از کجا میدونست؟ بعد تازه یادم افتاد برگه ای که شمارمو روش نوشت فتوکپی شناسنامه خودم بود!
- یه شرکت راه انداختهاند هم عشق دنیا را میکنند و هم آخرت را دارند، دست همهشونم که توش بند شده. خدا شانس بده!
- این سر درد چاره داره. یعنی آدم جونش اینقدر عزیز نیست که بره خودشو به یه دکتر نشون بده؟ یعنی آدم بچهاش اینقدر براش ارزش نداره که وقتی میبینه هر روز داره درد میکشه ببردش یه دکتر؟
- اعتقاداتمون ضعیفه. اگه اعتقاد داشتیم، با همون یه بار حل بود. کاش یک ذره از اعتقاد اون حمومیه را داشتیم.
- من که تعجب کردم از این همه حسادت. تعجب مامان دیدنی تر از من بود. وقتی بهش گفتم چشماش یهو گشاد شد! تازه من قضیه را نگفتم. گفتم رفته بودند خونه برا اونا بخرند. یهو دیدم مامان تعجب کرد! خودش تا ته خط رفته بود! آخه اینا تا دیروز نون شب نداشتند بخورند، حالا که چندر غاز سر فروش اون زمین گیرشون اومده دارند با چشم و همچشمی همه را به باد میدند؟ امان از این مادر و دختر! هنوز 20 روز نیست که اومدند تو این خونه جدید، اما چون اونا دارند میرند اونجا اینا هم میخواند برند همونجا؟ اصلا خونه قبلیشون مگه چش بود؟ این خونه مگه چشه؟ مگه مغز خر خوردهاند که 300 متر خونه را بدند و برند با قرض و قوله خونه 100 متری بخرند؟! اونم کجا؟ اون محله؟ حالا کاش یه جائیش میرفتند که کلاس داشته باشه! فقط چون اسمش اونه باید برند؟! لااله الا الله. به حق چیزای ندیده! این همه حسادت؟ آدم خودشو به آب و آتش بزنه، شوهرشو بیچاره کنه، فقط برای اینکه حس حسادتش ارضا بشه؟ خوبه تا همین دیروز که شوهرش تو زندان بود این خرجشونا میداد. حالا شدهاند حسود همین؟ خوبه اون خونه قبلی را این با پول خودش براشون ساخت حالا شده اند حسود همین؟! وای! میگم چرا دخترشو شوهر نمیدهها، نگو حتما منتظره یه مهندس بره دخترشو بگیره! جل الخالق! (به خدا تا به حال همچین چیزی تو زندگیم ندیده بودم! شرایطشون یه جوریه که دارم از تعجب شاخ در میارم. این حسادت چه میکنه با این آدمیزاد...)