یه زمانی بود که وبلاگ تازه درست شده بود. دسترسی ما هم به اینترنت محدود بود. خیلی دوست داشتم یه وبلاگ از خودم داشته باشم. اون روزها خیلی حرفها برای گفتن داشتم. حرفهایی که فکر میکردم حیفه بقیه ازش مطلّع نشند. دوست نداشتم یه وبلاگ بزنم و بعد پشیمون بشم و تعطیلش کنم. برای همین رفتم یه وبلاگ آزمایشی تو پرشین بلاگ زدم. همزمان در مورد وبلاگ و وبلاگ نویسی تحقیق میکردم. اون وبلاگ زیاد دوام نیاورد. رفتم و یه وبلاگ توی بلاگفا باز کرم. اونجا مخالف مینوشتم. عقاید خودم را صد در صد برعکس میکردم و مینوشتم. میخواستم بدونم مخالف خوانی چه مزهای میدهد؟! از این شخصیت متضاد هم خسته شدم. همونجا توی بلاگفا یه وبلاگ باز کردم و شروع کردم از خودم بنویسم. این از خود نوشتنها برای هیچ کس جذابیتی نداشت. چه اینکه این وبلاگها تا به حال همهاش برام جنبه آزمایش داشت. کم کم دیدم به جایی رسیدهام که میتونم یه وبلاگ از خودم داشته باشم. اومدم و وبلاگ اصلیام، با نامی که خیلی دوستش داشتم را توی بلاگفا باز کردم. کم کم مشتریهای خاص خودش را پیدا کرد. اما من کم مینوشتم. بیشتر سیاسی. هر از چند گاهی به اون وبلاگی که توش دروغ مینوشتم هم سری میزدم. همون وبلاگ متضادِ مخالف خوان! مثلا یه مطلبی که توی وبلاگ خودم مینوشتم، میرفتم و مطلب عکسش را توی اون وبلاگ به نگارش در میآوردم! اینجوری میخواستم عکسالعملها را ببینم. اما کم کم از این بازی هم خسته شدم. اومدم و اکثر مطالب اون وبلاگها را پاک کردم. از مطالب وبلاگ متضاد که بدم میومد، خیلی از مطالب وبلاگ خودم را هم پاک کردم! ترسیدم! یه روز یه مطلب سیاسی تند در مذمّت دانشگاه آزاد نوشتم که چند جایی لینک شد. ترسیدم! ترسیدم بشناسندم و پدرم را در بیارند. تندی اومدم مطلب را پاک کردم و حتی مطالب روزانه که به نحوی شخصیت حقیقی منو لو میداد را از صفحهء وبلاگ محو کردم. تا اینجا کسی از آشناها نمیدونست که من وبلاگ دارم. حتی افراد خانوادهام هم نمیدونستند. همون روزها بود که با پارسی بلاگ آشنا شده بودم. یه وبلاگ به همون نام دوست داشتنیام تو پارسی بلاگ ثبت کرده بودم. اسباب کشی کردم و اومدم پارسی بلاگ. از اینجا به بعد خانوادم فهمیدند که من وبلاگ دارم. بالاخره باید دلیلی برای نشستن تا دیر وقت پای کامپیوتر ارائه میدادم. ارسی بلاگ محیطش بهتر بود، یکدستتر بود. کم کم مشتریهای زیادی پیدا کردم. بعضی پستهام نظراتش تا 90 تا هم میرسید. یه کم معروف شدم تا اینکه اولین اردوی جنوب پیش اومد و من با شور و شوق فراوان و فقط برای دیدن چهره حقیقی اونایی که پشت این مانیتورها مطلب مینویسند راهی اردو شدم. اردو خوش گذشت و من هم به لحاظ ویژگیهای روحی اخلاقیام توی اردو خوش درخشیدم. با چندتا از این وبلاگ نویسها بیشتر رفیق شدم. دوستشون داشتم. و بعد از اردو هم سعی کردم این دوستی را پایدار نگه دارم. همون روزها بود که توی زندگیم یه اتفاق بزرگ افتاد. یه نقطه عطف. یه حادثهای که باعث شد همهء حرفهای فروخوردهء سالها رنج و سختی، سر باز کنه. حرفهایی که هر چند بعضی مواقع به نوعی توی نوشتههای شخصیم بروز پیدا می کرد، اما همیشه سعی میکردم درون خودم نگهشون دارم. یه اتفاق افتاده بود و من خیلی حرفها داشتم که نمیتونستم توی وبلاگم بنویسم. همون ایام با یه نفر دیگه هم آشنا شده بودم که دو تا وبلاگ داشت. توی یکیش حرفهای دلشو مینوشت. کم کم وسوسه شدم که من هم یه وبلاگ دیگه داشته باشم. دل کندن از وبلاگ اصلیم سخت بود. تازه واسه خودم برو بیایی پیدا کرده بودم. اما آروم آروم رنگ و بوی نوشتههام داشت تغیر میکرد. همه میومدند میگفتند تو چت شده؟! خیلیا فکرای بد بد کردند و خیلیا فکر کردند من تو محیط وب عاشق شدهام! عاشق یک وبلاگ نویس دیگر! این را علناً میگفتند. این قضایا باعث شد به خودم بقبولونم که هم میشه اونجا نوشت و هم میشه اینجا. این شد که اومدم و این وبلاگ را زدم. به کسی نگفتم مگر همون دو نفر. 5 نفر از دوستانم را هم لینک کردم. مدتی مینوشتم. کسی خبر نداشت. من هم خوشحال از اینکه کسی نمیدونه اینجا مال منه بی محابا مینوشتم. کم کم سر و کله همون 5 نفری که لینکشون کرده بودم پیدا شد. یکیشون اومد گفت: «تو کی هستی که من را به عنوان دوست خودت لینک دادی؟» یکی دیگهشون بعدها اومد گفت: «میدونستم آخر و عاقبت تو هم این میشه! این چه عکسیه که زدی؟» یکی دیگهشون حضوری بهم گفت: «چندتایی از پستهات را که خوندم به این نتیجه رسیدم که اینجا بی پرده از خودت مینویسی.» یکی دیگهشون به صراحت گفت:«من اصلا وقت نمیکنم وبلاگ تو را بخونم!» و یکی دیگهشون اصلا نیامد اینجا که نظر بدهد، فقط یکبار پشت تلفن گفت: «شنیدم وبلاگ جدید باز کردی!» من به این حرفها کاری نداشتم. مینوشتم و مینوشتم. کم کم همان 5 نفر منو لینک کردند. و دو نفرشون گاهگاهی یه سری میزدند و نظری میدادند. در این بین دوستان جدیدی هم پیدا کردم. به انضمام همان دو نفری که از اول بامن بودند. محیط اینجا با وبلاگ قبلیام فرق میکرد. دنبال رفیق بازی و وبلاگ بازی نبودم. همین دوستان را داشتم، دوستشان داشتم و بهشان سر میزدم. یکی از آن دو نفر اول ازدواج کرد و رفت پی زندگیاش. دیگه خبری ازش نشد مگر اس ام اس هایی که چه بشود سالی یکبار به مناسبتی برایم بفرستد. یکی دیگه شون وبلاگش را به کلی تعطیل کرد. چند روز پیش که تلفنی باهاش صحبت میکردم گفت که سعی دارد دوباره بنویسد. یکی دیگهشون وبلاگش را عوض کرده بود و نامرد نکرده بود یک اطلاعی بدهد که حداقل خواننده مطالبش باشیم. یکی دیگهشون وبلاگش را گروهی کرد و با این کار وبلاگش را به باد فنا داد. یکی دیگهشونم نمیدونم به چه دلیل لینک منو از صفحهء وبلاگش محو کرد. از یکی دیگهشون زیاد خبری ندارم فقط میدونم که اونم از پارسی بلاگ رفت و یه وبلاگ دیگه باز کرد. از آن جمع اولیه فقط من ماندم و دو سه نفر دیگر از بازدیدکنندگان و همان اولی! همان که گاهگاهی هم اسام اس میده که کجایی؟ چرا نمینویسی؟ مطمئناً او هم مدتی دیگه ازدواج میکنه و میره پی زندگیش. پس من ماندم و من. یعنی همان که اول بودم. حالا ماندهام که بنویسم یا ننویسم؟ اینجا بنویسم یا بروم جای دیگر؟ کم کم دارم به این نتیجه میرسم که اینجا هم خیلی حرفها را نمیتوانم بنویسم. دلم میخواهد جایی باشم که بتوانم بی پرده از زندگیام بگویم. داد بزنم. بگویم امروز این اتفاق افتاد و فردا این برنامه را دارم. شاید اصلا وقتش را ندارم که بخواهم جایی اینگونه بنویسم اما به هر حال این یکی از آرزوهای فعلی من است. عصر جمعه است. دلگیرم. از دست خودم. این هوای دم کردهء تابستانی هم مزید بر علت شده که عصر جمعه بیشتر سنگینی خودش را روی دل من بنشاند. جایی کسی منتظر من است. میدانم دل او هم گرفته. دل به دل راه دارد. غیر از آنکه خودش هم اس ام اس داده که دلم پوسید پس کجایی؟ اما دلم نیامد بروم و با این حال و روزم او را هم ناراحت کنم. لباسهایم را پوشیدم، اما ناخودآگاه آمدم نشستم اینجا و شروع کردم اینها را بنویسم. بدون آنکه یک اینتر بزنم و بروم خط بعد! ... دلم کبوتر میخواهد.
ارسال
شده توسط برگ بید در 88/3/1 7:55 عصر