اکثر اوقات یه کار مهم را میذارم لحظات آخر انجام میدم. نه اینکه بدقول باشم. نه. اما دقیقه نودی ام! مثلا مسافرت میخوام برم ساعت حرکت رسیده و من هنوز ساکم را نبستم! یا از این قبیل. اما مهم این بود که همیشه یه جوری میشد که میرسیدم و کارم به سرانجام میرسید. دیگه خودم هم یه جور اعتماد به نفس مسخره پیدا کرده بودم که برای من همیشه وقت هست.هرچند اطرافیانم همیشه از دستم کلافه شدند و هرس(؟حرص؟ حرس؟ هرص؟) خوردند که چرا دیر می جنبی؟ اما انگار یه جور الهام بهم میشد که نه! هنوز وقت هست! مثلا یه بار کلی وقت از پرواز هواپیما گذشته بود و همه ناراحت بودند که نکنه هواپیما بپره ولی من با آرامش کارهامو کردم و رسیدم فرودگاه و بعد طیاره پرید.تازه بقیه مسافرا بهم گفتند چه به موقع اومدی! ما کلی معطل شدیم!
اما امشب برای اولین بار بود که کاری که باید انجام میدادم تا لحظه آخر به تعویق افتاد و انجام نشد! خیلی سعی کردم که تو اون وقت باقی مونده برسم انجامش بدم اما نشد که نشد. اتفاقات عجیبی هم افتاد که بی سابقه بود اما مهم این بود که نشد. هم پولم رفت و هم فرصتی خوب و هم آبروم. هرچند مثل اینکه این کار یه جوری طلسم شده بود که انگار نباید انجام بشه، اما بالاخره اشکال اصلی از خودم بود که گذاشتمش برا لحظه آخر. امیدوارم درس عبرتی بشه که دیگه کاری را نذارم واسه دقیقه 90.
ارسال
شده توسط برگ بید در 89/11/7 12:46 صبح