- قری عجب غوغایی در بازار راه انداخته است!
- صبح رفتیم نمایشگاه اوسان . بیشتر شبیه نمایشگاه مانکنها بود! این مردک –هادی- را یادم باشد حتما حسابش را برسم.
- ظهر قرار داشتیم. تا رسیدم چشمهایش برق زد. درست مثل قدیما. بعد رفتیم با هم بریون را زدیم تو رگ.
- یکی نیست به من بگوید بیکار بودی بلند شدی رفتی خانه حاج جع فر؟ (خوب حوصله ام سر رفته بود!)
- منزل حاج جع فر غوغایی به راه بود. پسرک ابله رفته خودش بریده و دوخته، مهریه را هم تعین کرده! حاج جع فر هم می گوید تو مگر بزرگتر نداری که سر خود عمل کردی؟ تازه دخترک هم مانتویی است. از آن مانتویی ها! حاج جع فر با این قضیه هم مشکل اساسی دارد.
- پیام داده : <<خداحافظ من دارم ماه عسل میرم مشهد!>>
- اصولا این طایفه کارهایشان همینجوری است. خواستم به حاج جع فر بگویم: <<آخه حاجی، تقصیر این نیست که دلش گیر افتاده. این پسر تو 2 سال است هر جا رفته خواستگاری بهش زن نداده اند. چند بار هم که تا پای خطبه پیش رفتند باز به هم خورد. حالا طبیعیه که بچسبه به این دختره و بگه همینو میخوام. اون کسانی که اول رفتند پسندیدند وقتی دیدند دختره حجابش اینجوریه باید قضیه را تمام میکردند، نه اینکه بیاند این دو نفر را با هم آشنا کنند و حالا که یک هفته است پسرک احمقت شب و روز خانه دختره افتاده، امروز هم دختره را برداشته رفته تا شب نیاورده! شما بیایی بگویی حجابش مشکل دارد.>>
- این چه طرز برخورد با پدر است؟ من که داشتم از خجالت آب می شدم. (مطمئن باش به همین خاطر از زندگیت خیر نمیبینی پسر)
- انتظار داشتم به جای حاج حسین من را صدا می کردند که باهاش صحبت کنم. فکر میکنم من بهتر میتونستم عقلش را صدا بزنم.
- فکر نکنید همیشه اینجور بوده ها. اصلا بعید بوده اما برای سومین هفته متوالی من باز امشب تنهام! خاله زهرا فارغ شده اند، تنهایی اش نصیب ما شده! باید به فکر کادو باشیم. چی ببریم حالا برای خاله جان و نینی کوچولوش؟
چند کلمه خودمانی:
دلم برای حاج جع فر می سوزه. بنده خدابعد یه عمر زندگی حالا گیر دو تا پسر نفهم افتاده که انگار بنا دارند تا این بابا را سکته ندند بی خیال نشند.اصلا نه ادب سرشون میشه و نه احترام. نه مهمون سرشون میشه و نه میزبان. انگار مغز ندارند. چشمهاشون را میبندند و دهانشون را باز میکنند.دعواهاشون با همدیگه به کنار، اینکه اینطور بی ادبانه با پدرشون حرف میزنند بیشتر آزارم میده.نمیدونم اینها فکر نمیکنند که این بابا عمری ازش گذشته. پیر شده. الان تحملش کمتره. ادب و احترامش واجبتره؟ فکر نمیکنند اگه این بابای پیر سکته کنه بیفته بمیره این دو تا از زندگی ساقط میشند؟ اصلا خیری میبینند تو زندگی؟ همیشه برخوردهاشون برام تعجب انگیز بوده اما برخورد امشب این پسره با حاجی واقعا اعصاب و روانم را ریخت به هم. وقتی حاجی سرخ شده بود و نمیدونست جواب خیره سری پسرش را بده یا آبرویی که جلوی مهمونا داره ازش میره را جمع و جور کنه داشتم بلند میشدم که یه کاری بکنم. جالب این بود که هیچ کس هم چیزی نمیگفت. تازه محمد هم فقط میخندید. حداقل انتظار داشتم اون بزرگتری که اونجا بود، یه چک آبدار بزاره تو گوشش که اونم انتظار بی فایده ای بود. کاش هیچ وقت اونجا نبودم. بعضی وقتا به خودم میگم کاش هیچ وقت سر و کارم با اینها نمی افتاد.
در خلوت خیال:
ادب پیر خرابات نگه داشتنی است ... طبع پیران و دل نازک اطفال یکی است
<<مولانا صائب>>