- اعصاب ندارم. 4 تا از ماهیام باهم مرده اند.نمیدونم چه مرگشون شده. احتمالا بخاری خراب شده و آبشون سرد شده. گریه که نمیتونم واسشون بکنم، فقط میمونه اعصاب خوردیش و حسرتش.
دقیقا عین قدیما شده ام که گربه یکی از کبوترهامو میخورد و من چند روز غصه دارش بودم.
- رفتیم واسه دختر کوچولوی خاله زهرا کادو گرفتیم. لارج بازی من باز کار دستم داد. طبق معمول طلا.
- پسر عمه ی دختر خاله کوچیکه می خواد بیاد خواستگاریش. دختر خاله بزرگه غوغایی به راه انداخته که چرا تا من تو خونه ام میخواید اینو شوهرش بدید! احمق داره با این کارش هم خودشو بدبخت میکنه هم خواهرشو. الان 31 سالشه. هر چی خواستگار براش اومد به یه بهونه ای رد کرد.به یه بهونه های مسخره ای ها! مثلا از اسم یکی خوشش نمیومد. یا از شغلش یا از خواهرش یا از مادرش. همیشه یه بهونه ای جور میکرد که ردشون کنه.حتی با یکیشون رفت آزمایشگاه. بعد برداشته بود مقایسه کرده بود بین اینکه قراره شوهرش بشه با بقیه دامادها که با عروسا اومده بودند. یه دفعه وسط آزمایشگاه گفته بود من اینو نمیخوام! بعد هم اومد گفت به قیافه اش دقت کردم دیدم نمیخوامش! اصلا خواستگار که نداره همین تک و توکی هم که میاند اصلا اجازه نمیده بیاند خواستگاری. از همون پشت تلفن میگه نیاند! همین چند روز پیش باز یکی زنگ زده، بعد خاله پرسیده چه کاره است پسرتون؟ گفته تو کارخونه سنگ کار میکنه. دختر خاله هم همونجا گفته بگو اصلا نیاند! جالب اینجاست که تو شهر ما کارخونه سنگی یه شغل پر درآمد به حساب میاد. هر کی تو کارخونه سنگ باشه بعد از یه مدت خودش میشه کارخونه دار. حالا مامان ازش پرسیده واسه چی گفتی نه؟ میدونی چی گفته؟ گفته: <<من برم به همکارام بگم شوهرم تو کارخونه سنگه؟!>> میبینی حماقت را؟ یکی نیست بهش بگه بدبخت، نکنه نشستی یه مهندس دکتر بیاد بگیردت؟ بیچاره دلش به این چندر غاز حقوقی که سر برج میگیره خوشه. یه بار دیگه مامان بهش گفت چرا اینجور میکنی؟ سنت داره میره بالا. کسی نمیاد بگیردت.میدونی چی جواب داده بود؟ گفته بود: <<ما 6 تا دختریم تو اداره 4 تامون ازدواج نکردیم. تازه اونا سنشون از من هم بیشتره!!!>> میبینی تو رو خدا؟ همه چیزش شده همکاراش و اداره اش. همه چیزش شده چشم و هم چشمی. کاش حداقل یه بر و رویی داشت که آدم بهش امیدوار بود. من نمیدونم این چرا داره اینجور میکنه؟ خاله به مامان گفته بیا باهاش صحبت کن که حداقل بزاره دومی را شوهرش بدند. گفته بیا بگو حالا که این دو تا همو میخواند تو اجازه بده به هم برسند. به مامان گفتم نریا. گفتم اینو که میشناسی اولا به حرف کسی گوش نمیده بعدشم اومدیم و دومی را شوهرش دادند رفت و دیگه کسی نیومد اینو بگیره. تا عمر داره میگه خاله باعثش شد.
- راستی! پسر حج جع فر بودا! اونم قضیه اش به هم خورد. حالا که حج جع فر راضی شده، مامان دختره گفته دخترم گفته از پسرتون خوشم نیومد!
- ماهی ها حیف بودند. پولشون به جهنم این همه مدت براشون زحمت کشیده بودم، بزرگشون کرده بودم. چقدر خوشکل شده بودند... اَه چقدر این زندگی مسخره است. یه دفعه تموم میشه...
ارسال
شده توسط برگ بید در 89/11/23 10:59 عصر