دیشب ننوشتم چون به قدری اعصابم خورد بود که ترسیدم یه چیزهایی بنویسم که بعدا پشیمون بم.
- جوری با پیرزن حرف زده و باز دل این مادر را شکسته که بنده خدا وقتی داشت تعریف میکرد هنوز بغض تو گلوش بود. من نمی دونم اینها کی میخواند چوب این رفتارشون را بخورند؟ از کارهای خدا هم در تعجبم. خوبه هرچی دارند از صدقه سر همین دعا کمیله. تو دعا کمیل برا جفت پسراشون زن میجورند. تو دعا کمیل دخترشون را شوهر میدن. محرم ها به واسطه همین دعا کمیل اونجور میخورند. اما هر بار به یه بهونهای دل این مادر پیر را میشکنند. مطمئنم یه جا تاوانشو پس میدند. مطمئنم.
- همه چیز از یه بو شروع شد. اول اون یکی که گفته: میرم به باباش میگم. این یکی هم بعدا گفته: کاری نکن اون قضیه را به بابات بگم ! یعنی تهدیدش کرده. حالا با چی؟ با یک قضیهای که مدت زیادی است ازش میگذره و اصلا دیگه جای بحثی نداره. با یک قضیهای که به خاطر یک سهل انگاری پیش اومده و اصلا اونقدرها مهم نبود که حالا کسی بخواد ازش استفاده ابزاری کنه. اما خوب شد. خوب شد که آدم عمق بعضیها را بشناسه. اینکه چقدر فراموش کردن مسائل براشون سخته. اینکه همه رفاقتشون الکیه. اینکه همش دنبال این هستند که آتو بگیرند. اینکه اصلا نمی دونن تربیت صحیح یعنی چی. اینکه اصلا بلد نیستند چه طوری بااشتباهات دیگران برخورد کنند. این تهدید به کنار، تازه بعدش نشسته براش داستان تعریف کرده. داستان آب گندیده و اون بابای تو حموم! و بعد هم نتیجه گرفته که آخر عاقبت خوشی در انتظارت نیست. بترس از چوب روزگار!!! من که معنی نفرین کردن ازش به مشامم رسید.
اصلااین حرفها از این بعید بود. اولش گذاشتم به حساب اینکه دلش به حالش میسوزه و نگرانشه. اما بعد دیدم راههای بسیار بهتری هم برای ابراز نگرانی و جلوگیری از مشکل احتمالی وجود داره. پس گذاشتم به حساب ندونم کاری و آتو گیری. اینا نمیدونن اگه این را از خودشون دور کنن بیشتر در معرض خطر قرار میگیره؟ نمیدونن اگه باهاش رفاقت کنن اعتماد بیشتری بین طرفین باقی میمونه؟ در صورتی که بنده خدا کاری هم نکرده. اینها بزرگش میکنن. وقتی هم که میپرسی دلیلتون چیه؟ میگن این چیزی نیست اما ما از آینده میترسیم!
این بیچاره این همه کار برا اینا میکنه، انوقت اینها باهاش اینطوری برخورد میکنن؟
من دیشب خیلی ناراحت شدم. خیلی دلم به حالش سوخت. همون لحظه که این حرفها داشت رد و بدل می شد به زور جلوی اشکم را گرفتم. اما چیکار میتونستم بکنم؟
تا صبح کابوس میدیدم. یکیش یادمه. در مورد همین سرچ بیجا و آتو گرفتنها بود.
تو این ایام امتحانات باز داره یه چیزی درست میشه که مانع همون یه ذره درس خوندن ما بشه.
- خودش برداشته اس ام اس هاشو جواب داده. تازه خود شیرینی هم کرده. حالا که کار به جاهای باریک کشیده، اومده مشورت میخواد! بهش میگم: آخه این چه کاری بودتو کردی؟ میگه: من فقط دنبال یه رابطه عادی بودم!!! میگم: رابطه عادی یعنی چی؟ میگه: یعنی در حد همون نشریه! میگم: آخه عزیز من بااین همه فازی که تو به یارو دادی من بهش حق میدم که هر فکری در مورد تو بکنه. خودت جوری رفتار کرد که اون الان کاملا روی تو یه حساب دیگهای باز کرده. آخرش میگه: خوب غلط کردم. حالا چیکار کنم؟ (راهی براش نداشتم. اما همین که فهمید قضیه از چه قراره فکرکنم خودش بتونه یه تصمیم خوب بگیره.)
چند کلمه خودمانی:
داری خیلی عادی زندگیتو میکنیا، حالا لذت هم نمیبری حداقل عذاب هم نمیکشی، اما یه دفعه الکی الکی یه موضوعی پیش میاد که کل برنامههاتومیریزه به هم. میشنی علت یابی کنی، میبینی درسته باعث و بانی اصلیش خودتی اما دیگران هم کم تقصیرکار نبودهاند. دیگرانی که به خاطر موقعیتی که دارند خیلی بیش از اینها ازشون انتظار داری.
در خلوت خیال:
محرمی نیست در آفاق به محرومی من ... عین دریایم و سرگشته تر از گردابم
خامُشی داردَم از مردم کج بحث ایمن ... نیست چون ماهیِ لب بسته غمِ قلّابم