رفیقمون گفته: <هرچی تیکه و سوال پشت سوال و تیز بازی و اعتماد به نفس کاذب و از این صفت ها تو حرف بود بدون طرف اصفهانیه .. تازه اصفهانی جماعت (طفلکی ها ) اصن هم سیاست ندارن و ذاتشون توی گفتارشون زرتی مشخص میشه .. >
اگه غر زدن را هم بهش اضافه کنیم کم کم داره باورم میشه که واقعا چنین آدمی ام. امروز که یکی بهم گفت تو روانی هستی.
نمیدونم نوشتن این مطلب، اینجا تو وبلاگم، و گذاشتنش در منظر دوستان از همون بی سیاستی نشات میگیره یا اینکه واقعا روانی شده ام و یا اون اعتماد به نفس کاذبی که همه پیشرفتم تو زندگی را مدیونش هستم کاهش پیدا کرده که دارم اینو اینجا مینویسم؟
نمیدونم چمه؟ نمیدونم از خودم راضی نیستم یااینکه نمیتونم دیگران را از خودم راضی کنم. شاید هم چون نمیتونم رضایت دیگران را کسب کنم از خودم رضایت ندارم؟
شاید به این خاطره که هیچ وقت تو فکر این نبودم که با حرفم یا عملم بخوام کسیو راضی کنم. یعنی افکار و اعمالم برای خودم بوده. دیگران برام بی اهمیت بوده اند. بی اهمیت به این معنا که سعی و تلاشم را وقف رسیدن به اهداف خودم میکنم، بدون اینکه بخوام ببینم بقیه چی در موردش فکر میکنند. دلیلش هم تنها این بوده که همیشه فکر کرده ام اگه بخوام مبنای عملم را دیگران قرار بدم یه جور گول زدن آدماست. و من چون هیچ وقت دوست نداشته ام کسی را گول بزنم همیشه برعکسش عمل کرده ام. شاید اون حماقت 8 ساله (که البته همین الان هم مطمئنم کارم درست بوده) از همین اثر گرفته باشه.
به نظرم آدمایی که همش به فکر اینند که بقیه چی در موردشون فکر میکنند آدمای دو رویی هستند. کسانی که ظاهرشون با باطنشون فرق داره. کسانی که مدام تو این فکرند که خودشون را تو دل بقیه جا کنند یا با بدجنسی کاری که بقیه دوست دارند را انجام بدند تا بقیه دوستشون بدارند. دور و برم پره از این آدما. نزدیکترین نمونه اش رئیس جدیدم که ریاست جدیدش را مدیون همین اخلاقشه. تازه یه روز با اطمینان خاطر میگفت: <من امتحانم را تو این سیستم پس دادم واسه همین پیشرفت کرده ام!>
این مثال را آوردم نه اینکه این افکار به خاطر محیط کارم اومده سراغم؟ نه! اصلا مدتیه دارم بهش فکر میکنم که من کی ام؟ تو محیط اطرافم چقدر مؤثرم؟ آدمای دور و برم چقدر منو دوست دارند؟
به نظرم آدمایی هم که همه دوستشون دارند یه آدمای په په ای هستند که در مورد هیچ چیز اظهار نظر نمیکنند، تو هیچ کاری دخالت نمیکنند، به کسی یا چیزی اعتراض نمیکنند و سرشون به کار خودشونه و مردم هم دوستشون دارند چون اینا کاری به کارشون ندارند. مردم دوستشون دارند چون به راحتی میتونند سرشون کلاه بذارند.
همیشه تو هر محیطی که بودم، تو هر موقعیتی که بودم، کسانی بوده اند که با من دشمن بوده اند و از پیشرفت من ناراحت. حتی خیلیاشون مانع پیشرفت من هم شده اند. نمونه اش م.ح که هر چی بلا بود سر من آورد که نکنه من کسی بشم و من عمرا حلالش کنم. همیشه این آدما اطرافم بوده اند و الآنم هستند. میدونی چی در موردشون فکر میکنم؟ فکر می کنم تنها عاملی که باعث میشه اینجور با من دشمن بشند و مانع تراشی کنند فقط و فقط حسادته. حسادت به توانایی هایی که من دارم و اونا ندارند. و نیز واسه اینه که من به کسی باج نمیدم. کسی رو تو معادلات رفتاریم به حساب نمیارم. یعنی کار خودمو میکنم. کاری که فکر میکنم درسته بدون اینکه فکر کنم بعد از انجام این کار یا زدن این حرف فلانی چه فکری در مورد من میکنه. همیشه فکر کرده ام این دلیل مقابله اونا با من بوده اما الان میگم نکنه به خاطر همون اعتماد به نفس کاذبه باشه؟ نکنه واقعا من زیادی خودمو قبول دارم؟ شایدم خیلی آدم بی سیاستی هستم. بدون عاقبت اندیشی حرف میزنم و عمل میکنم. عاقبت اندیشی یعنی همون کسب رضایت دیگران.
یه دفعه مامان یه چیزی شبیه به این را بهم گوشزد کرد. گفتم مامان نمیتونم. به نظرم این دو روئیه. چند روز پیش هم که خانم دکتر بهم گفت ببین من با قری میگم و میخندم بااینکه میدونم چه حرفا که پشت سرم نزده و چقدر با من دشمنه، تو هم اینطور باش بهش گفتم: نمیتونم. به نظرم این دوروئیه. واقعا هم نمیتونما. نه اینکه نخوام. نمیتونم. یعنی مثلا اگه از دست کسی ناراحت باشم این ناراحتی تو قیافم کاملا مشهوده. اگه از کسی بدم بیاد وقتی باهاش مواجه میشم حتی اگه حرف هم نزنم از تو چشمام داره میزنه بیرون که من از تو بدم میاد. برو گمشو کثافت.
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید یه کسی پیدا بشه که این همه سال اینقدر من رو دوست داشته باشه؟ کسی که همه چیزش با من متفاوته؟ زمین تا آسمون هم سر تر از منه؟ پس من حتما یه چیزای خوبی در وجودم هست که اینو در حد جنون عاشق خودم کردم؟ هر موقع هم ازش پرسیدم یا میپرسم فقط میگه آخه تو خیلی مهربونی.
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید مامانم بین همه بچه هاش منو از همه بیشتر دوست داشته باشه؟ چیزی که خودش بارها و بارها تو جمع بچه هاش علنا اعلام کرده و اونا هم اعتراف – و اعتراض- کرده اند که چرا برگ بید را بیشتر از ما دوستش داری؟
همه این حرفا رو زدم اما بعد با خودم میگم اگه اینجوریه و من اینقدر بدم چرا باید این همه دوست از هر نوعش داشته باشم که به من احترام میذارند و منو دوست دارند و اگه چند روز ازم بی خبر بمونند زنگ میزنند یا اینکه میاند سراغم؟ با اینکه خود من اگه چند روز ازشون بی خبر بمونم کمتر پیش میاد که سراغی ازشون بگیرم؟ اگه من دافعه ام بیشتر از جاذبه ام است چرا این همه دوست از هر صنفی – حاج آقا، آخوند، محصل، مدرس، بسیجی، معتاد، مشروب خور،دختر باز، کفتر باز، چپی، راستی، انقلابی، ضد انقلاب – واسه خودم جمع کردم که علی رغم تضاد 180 درجه با بعضیاشون هیچ مشکلی با هم نداریم؟ اگه من تا این اندازه خودخواهم پس چرا تو هر دوره از زندگیم حداقل یه رفیق فابریک داشته ام که همه جا با هم میرفتیم و خواب و خوراک و مسافرت و همه چیزمون با هم بوده؟ مثالش هم م و ج و س ؟ م مال راهنمایی و دبیرستان. ج مال دبیرستان تا دانشگاه و س مال سال 83 تا همین الآن؟
خوب؟ بالاخره پس من کی ام؟ بدم یا خوبم؟ دوستم دارند یاازم بدشون میاد؟
خسته شدم. حرفام مونده باز اما حال نوشتنش را ندارم. اینایی هم که نوشتم همه پشت سر هم، بدون ویرایش، از مغزم سرازیر شد روی کیبورد. بهتره تا نظرم عوض نشده و پاکش نکردم بذارمش تو وبلاگ.
صائب یه شعر داره وصف حال الان منه. هر چی به مغزم فشار میارم یادم نمیاد.
ارسال
شده توسط برگ بید در 89/12/8 11:44 عصر