مثل همیشه عصر حدودای ساعت 5 گوشی را برداشت و شماره را گرفت. شماره ای که تنها رقم آخرش یک عدد کمتر از شماره خونه خودشون بود! همیشه وقتی این شماره را میگرفت استرس زیادی داشت. قلبش تندتر میزد، نفس تو سینه اش حبس میشد... حرفاشو زد و آخرش گفت: « فردا ظهر که از مدرسه میای یه لحظه صبر کن میخوام یه چیزی بهت بدم.»
دختر میدونست تولدشه و حتما میخواد هدیه ای بهش بده اما با این وجود پرسید چی میخوای بهم بدی؟ و جواب شنید: «فردا میفهمی...»
فردا ظهر، 9 اسفند، سر ساعت 12 وقتی دختر از اتوبوس مدرسه پیاده شد از دور چشمش به پسر افتاد که با دوچرخه سر کوچه ایستاده. پیش خودش فکر کرد بهترین موقعیتیه که از نزدیک ببینه صاحب صدایی که یکساله از پشت گوشی باهاش انس گرفته چه شکلیه. چند بار قبلی که موفق نشده بود اونو ببینه. انگار همیشه پسر یه جورایی میخواست از دستش فرار کنه! قدمهاشو تند تر کرد و رفت به سمت پسر...
پسر اما تا اومده بود به خودش بجنبه دیده بود که دختر داره نزدیک میشه. سوار دوچرخه شد، از کنار دختر که تازه داشت وارد کوچه میشد رد شد و رفت تو کوچه که مگر جایی را پیدا کنه که بتونه بستهای که دستش بود را بگذاره. اما کوچه شلوغ بود و پر از زنهای فوضول. انگار یه ماشین سبزی فروشی هم زنهای بیکار را از خونه کشیده بود بیرون و داشت تو بلندگو داد میزد: «سبزی خورشتی، سبزی کوکو، سبزی آش...» به همین خاطر مجبور شد از اون طرف کوچه بره. بدون اینکه هدیهاش را بده. دختر هم نتونست صورت پسر را ببینه؛ تنها چیزی که موقع رد شدن پسر با دوچرخه دید، شلوار قهوهای رنگ پسر با کفشهای مشکی بود. حتی نتونسته بود از شرم سرش را بلند کنه...
باز همون عصر ساعت 5 زنگ زد. اولین حرفی که زد این بود که :«دختر تو چرا اینقدر تند راه میری؟» آخرش هم گفته بود: «شاید مصلحتی درش بوده، دیشب خوابی شبیه به همین ماجرا که امروز اتفاق افتاد دیدم. دیدم کوچهتون شلوغه و نمیتونم هدیهام را بهت بدم.» دختر ناراحت بود. استرس داشت. دل تو دلش نبود که بدونه پسر چی میخواد بهش هدیه بده. پیش خودش فکر میکرد چقدر دنیای دختر پسرهای 16 ساله زیبا و پرهراسه...
چند روز بعد باز همون ساعت زنگ زده بود و قرار گذاشته بودند که فردا ظهر ساعت 1 که دختر میخواد بره مدرسه یه تک زنگ بزنه به خونهء پسر و پسر همون موقع راه بیفته و بیاد و هدیه را بده. اون زمان هنوز چیزی به نام موبایل وجود نداشت...
فردا ظهر 15 اسفند، پسر لباساشو پوشیده بود و کنار گوشی تلفن نشسته بود. وقتی هم مامانش ازش پرسید کجا میخوای بری سر ظهری؟ گفت: «منتظر تک زنگ یکی از دوستامم. میخوام برم یه کتاب بهش بدم.» مثل همیشه دروغ نگفته بود...
تا گوشی زنگ خورد، پرید رو دوچرخه. تا خونهء دختر راهی نبود، فقط چند تا کوچه اونطرفتر. وقتی رسید سر کوچه، دید که دختر داره آروم آروم میاد. خیلی سفارش کرده بود آروم قدم بردار. دختر که به سر کوچه رسید، پسر سوار دوچرخه شد، اومد تو پیادهرو و کمی جلوتر پاکت مشکی که دستش بود را انداخت روی زمین و رفت. دختر تندتر قدم برداشت، رسید به بسته، خم شد و از روی زمین برش داشت. رفت تو ایستگاه اتوبوس ایستاد. مردی اون طرف خیابون شاهد قضیه بود. باتعجب با چشمهای هیزش زل زده بود به این ماجرا. بعد از اینکه دختر بسته را از روی زمین برداشت، چند قدمی رفت دنبال دختر اما انگار بعد منصرف شد و برگشت...
اتوبوس خلوت بود. دختر خیلی دلش میخواست بدونه چه هدیهای گرفته. از کسی که هم میشناسدش و هم نه. از کسی که هر از گاهی دورادور دیده بودش و هرچند کاملا نمیدونست چه شکلیه، اما اگر چند روز صداشو نمیشنید حالش بد میشد. از کسی که تو این یکسال و اندی که از آشنائیشون میگذشت، چنان بهش انس گرفته بود که هیچ وقت فکر نمیکرد یه روزی بتونه دوریشو تحمل کنه... باز قلبش شروع کرد به تپیدن. خون تو صورتش دویده بود و شده بود عین لبو. به دور و برش نگاه کرد. کسی نبود. یه دختر چندتا صندلی دورتر نشسته بود و از پنجره بیرون را تماشا میکرد. آروم آروم گره پاکت را باز کرد. دستش را برد داخل. اولین چیزی که بیرون اومد یه کتاب بود. کتاب شعر. پرتوی از خورشید. کتاب را باز کرد. بالا سمت چپ به خط خوش یه بیت شعرنوشته شده بود: «لذت عشق تو را جز عاشق محزون نداند ... رنج لذت بخش هجران را به جز مجنون نداند» زیرش امضا کرده بود و نوشته بود از طرف پسر! یه چیز دیگه هم تو پاکت بود. یه جعبهء فانتزی کوچک. آورد بیرون و بازش کرد. یه قطعه طلا بود. حرف اول اسمش. به نظرش خیلی قشنگ اومد. با نوک انگشت برش داشت و آروم بوسیدش. ته جعبه یه تکه کاغذ هم بود. روش نوشته شده بود: «به نام خدا عاشقم عاشق جز وصل تو درمانش نیست...کیست زین آتش افروخته در جانش نیست؟... با که گویم که به جز دوست نبیند هرگز... آنکه اندیشه و دیدار به فرمانش نیست. امیدوارم این هدیه کوچک و بی ارزش را از من قبول کنی. فکر میکنم یکی از همین روزها روز تولدت بوده. پس تولدت مبارک. اگر هم اشتباه کرده باشم تازه شدیم بی حساب! باید ببخشید چون خیلی با عجله شد. پسر 15/12/79»
ارسال
شده توسط برگ بید در 89/12/16 12:1 صبح