حاج اص.غر هر سال دهه اول محرم تو خونش روضه میگیره. از اون سالهایی که همسایه ما بودند و شب هفتم شام میداد و خونهء ما رو میگرفت، تآ الآن که بعد چندتا خونه عوض کردن رفت یه خونه جدید مخصوص همین کار ساخت با یه حسینیه واسه همین دهه اول محرم.
شب سوم چهارم بود که با بچه ها رفتیم اونجا. دیدم خود حاجی نیست. پرسیدم حاجی کجاست؟ گفتند رفته کربلا! تعجب کردم. یعنی هیئت و مراسم را به امید خدا رها کرده و خودش رفته کربلا؟
امروز صبح خواب حاج اص.غر را دیدم. یه ریش بلند گذاشته بود و یه کلاه مشکی هم سرش بود.بغلش کردم، زیارت قبولی گفتم و یه دل سیر تو بغلش گریه کردم. احساس کردم قمه زده که کلاه سرش گذاشته.تعجب کردم. حاج اصغ.ر که قمه نمیزد! گفتم حاجی قمه هم که زدی؟ و باز گریه و گریه... در همین حین بود که یکی بیدارم کرد. ناراحت شدم. گفتم چرا منو از خواب بیدار کردی؟
امشب هنوز نمیدونستم حاج اص.غر از کربلا اومده یا نه؟ زنگ زدم بهش. گوشی را جواب داد. گفتم حاجی زیارت قبول، کی اومدی؟ گفت دیروز اومدم. گفتم من یه لحظه میام در خونه ببینمت...
سر راه با دوستم رفتیم در خونشون. اون نشست تو ماشین و من رفتم دم در. زنگ زدم. اومد دم در. بغلش کردم. بوسیدمش و گوشهء چشمام تر شد. گفت بیا بریم تو. گفتم یه فرصت مناسب. بعد از تعریف از چگونگی راهی شدنش و باقی قضایا، بهش گفتم حاجی واسه دیدنت و تعریف شنیدن که باید مفصل خدمت برسم اما من واسه یه چیز دیگه امشب اومدم.گفت واسه چی؟ گفتم یه خوابی دیدم. گفت خیره انشالله. گفتم سرتو بیار پایین...
باور کردنی نبود. وقتی سر رو آورد پایین جای قمه ها کف سرش مشخص بود. چند لحظه سکوت بینمون حکمفرما بود. گفتم حاجی امروز این خواب را دیدم. یه کلاه مشکی سرت بود. گفت همین الآن تو خونه است تا امروز سرم بود. گفتم ریش داشتی. گفت همین چند لحظه پیش رفتم حمام و اصلاح کردم.گفتم تو که قمه نمیزدی. گفت سیل جمعیت داشت حرکت میکرد. دلم خواست. رفتم قاطیشون.از یه عربه قمه را گرفتم و زدم...
خواب را که گفتم حاجی هم یه جوری شد. اشک اومد تو چشماش. زودی خداحافظی کردم و رفتم.
امروز پشت بند این اتفاقات یه اتفاق دیگه هم واسم افتاد. یه اس ام اس اومده که: در قرعه کشی عتبات پذیرفته شدید. رجوع کنید به سایت...
پ.ن: همه میدونند، من زیاد به خواب و فال و اینجور چیزا عقیده ندارم...