دیشب جشن تولد ح-سن بود، جشن تولد 30سالگیش!
همگی تو باغ می-لاد دعوت بودیم. خیلی خوش گذشت. جای همه دوستان خالی. تا صبح یه سره خوردیم و کشیدیم و حرف زدیم.* من یه پلیور خوشرنگ + یه ادکلن خوب براش کادو بردم. سل-مان و ن-ادر و مه-دی هم یه ساعت مچی خوشکل براش خریده بودند. به جاش ع-باس و م-سعود با اون همه ادعا دستشون را گرفته بودند به ... به خودشون و اومده بودند.اصلا انگار نه انگار که اومدهاند جشن تولد! من میخواستم همون پلیور راببرم اما گفتم حسن خیلی جاها معرفت نشون داده بزار حالا که بعد هیچ بار واسه خودش جشن تولد گرفته یه ادکلن هم بزارم. نه اینکه خودم عاشق عطر و ادکلن هستم و کلکسیونی از انواع عطریجات دارم، معمولا به هرکی بخوام هدیه بدم یه عطر یا ادکلن هدیه میدم. روش هم اون حدیث معروف پیامبر در مورد عطر رامینویسم. به این چرت و پرتها هم اعتقاد ندارم که میگن ادکلن جدایی میاره ! (پلیوره داستان داره)
بخاریش خراب بود. اجبارا کلی چوب آوردیم و ریختیم تو شومینه و نشستیم دورش. کلی بوی دود گرفتیم! نماز صبح را که خوندیم همه رفتند زیر کرسی خوابیدند. من اما خوابم نمیومد. پاشدم رفتم تو باغ یه قدمی زدم و یه هوایی خوردم و اومدم.قرار بود سل-مان بره کله پاچه رو بگیره و بیاد که طبق معمول تنبل بازی در آورد و نرفت. تا 8 موندیم و بعد بدون صبحانه راهی خونههامون شدیم.به حسن گفتم انشالله هر چه زودتر کادوی ازدواجت را بیاریم.
خوش گذشت. یعنی یه چی میگم یه چی میشنوی! تا صبح فقط میخندیدیم. چه اینکه لابلای این خوشگذرونیها بعضی دوستان هم زنگ میزدند و بعضی هم اسمس میدادند و بر خوشی ما میافزودند.
*( شام و میوه و قلیون!)