نمیخواستم اذیتش کنم. اونم منو خوب میشناسه. میدونه الکی سوال نمی پرسم. من برای خودم میپرسیدم و اون برای خودش جواب میداد. منم میشناسمش. میدونستم داره اشک میریزه. اما باز گفتم و گفتم. (می دونم اذیتش کردم خدا منو ببخشه.)
می دونستم حرفاش همش درسته. خر که نیستم. خوب میفهمم چی میگه. اما از قصد یه چیزایی میپرسم که مثلا یه جور به خودم ربطش بدم.
یادته گفتم که چقدر زندگی آدم ها در عین شباهت با هم متفاوته! حالا باید بگم چقدر در عین تفاوت به هم شبیهه! (نگو فرق داره چون خودت دیشب گفتی آره هممون مثل همیم.)
میدونم اون بهترین کارو کرده. هرکس دیگهای هم بودهمین کارومیکرد. من اگه چیزی گفتم فقط به خاطر این بود که به خودم هشدار بدم. وگرنه کیه که شک کنه که انتخابِ اون غلط بوده؟ (میفهمی که؟ یعنی من اونا سرزنش نمیکنم.)
موقعیت منو درک کن. وقتی تو داری اینو میگی، من آیا حق ندارم خودمو بزارم جای اون؟ فرض کن اینم عکسالعمل من بود تو اون شرایط. البته یه کم رقیقتر.
چون خودت گفتی: « این فیلمنامهایه که هممون باید توش بازی کنیم. بعضیامون حتی در حد تمرین.» خوب اینو بزار به حساب تمرین من. بالاخره باید اونقدر تمرین کنم تا یاد بگیرم رو صحنه اصلی چهطور بازی کنم. شاید باتمرین امشب و امروزم بعدا راحتتر بتونم بازیش کنم.
چند کلمه خودمانی:
مرا ببخش.
در خلوت خیال:
تخم رنجش در زمین دوستی پاشیدن است ... شکوهء احباب را پوشیده در دل داشتن!