نصف شب:
- ما به هم نمیرسیم.
- یعنی چی این حرف؟
- بی جواب...
- چرا؟ نکنه از من خسته شدی؟
- بی جواب...
صبح:
- خسته؟ نه! اینو تازه دیشب فهمیدم.
- از دیشب تا حالا دارم اشک میریزم. تو داری با من چیکار میکنی؟
- تو رو خدا گریه نکن. یه کم منطقی به قضیه نگاه کن.
- چی میگی تو؟
- آره! کافیه یه حساب دودوتا چارتا بکنی. خودت میفهمی.
ظهر:
- چرا جوابمو نمیدی؟
- حالم خوب نیست.
- به خاطر حرف منه؟
- نه چیزیم نیست.
- فقط یه لحظه جوابمو بده. برات توضیح میدم که قضیه چیه.
- نمیتونم. مریضم. صدام در نمیاد. سِرُم به دستم وصله...
چند کلمه خودمانی:
- عذاب میکشی که چرا اذیتش میکنی؟ هان؟ بکش. اونقدر عذاب بکش که جونت در بیاد. حقّته.
- غلط کردم. میدونم چقدر دوستم داره. اونم میدونه چقدر دوستش دارم. اصلا غلط کردم که مقایسه کردم. دیشبیه راست میگفت. قصه ما شبیه قصه هیچ کس نیست. اصلا تا حالاش کجاش شبیه بوده که اینجاش باشه.
- هی تو! راست گفتی. اون با بقیه فرق داره. هیچ کس نمیتونه قصه ما رو بفهمه. حتی خودت. باید دیشب به حرفت گوش میکردم.
در خلوت خیال:
به جز دلت که زبان با دلم یکی دارد ... عیار عشق مرا هیچ کس نمیداند