- سلمان زنگ زد که قصاب را از کاشون آوردند براشون بخونه.میای بریم؟ گفتم بریم. رفتیم اما به مداحی نرسیدیم فقط به آبگوشت تهش رسیدیم!
- گفت: «میشه الآن زنگ بزنم؟» شنید: «هان! چیه کم طاقت شدی؟» (کارای اینها هم عجیبه. نه به اون صبر و طاقت قبلنشون، نه به این بی قراری های فعلیشون!)
- تو ماشین که تنها میشیم سلمان میگه: مهندس چته؟ چرا چند روزه در همی؟ میگم چیزی نیست. میگه: چرا من میدونم همش مال اینترنته. خوب تو که اعصابت خوردمیشه چرا میری تو اینترنت؟ گفتم چیزای زیادی ازش آموختم. گفت پس این اعصاب خوردیه بعدش دیگه چه صیغهایه؟ حرفی برا گفتن نداشتم. (آدم چهار تا رفیق مثل این داشته باشه براش بسه.)
- زنگ زد. صداش گرفته بود. گفتم گازتون وصل شد؟ گفت آره اما حسابی سرما خوردیم. گفت: هیئت میری التماس دعا. ما اینجا تا زانومون میره تو برف.نمیتونیم از خونه بریم بیرون.
- مداح مشهدیه را آوردم برامون خوند. ملت کیف کردهبودند. قبلش هم سلمان ملا علی را آورد. باز هم ملت کیف کرده بودند. آخرش همون یارو خوند، ملت از خنده رودهبر شده بودند!
- اومد گفت: آقای برگ بید! من همه برنامههامو کنسل کردم که در خدمت شما باشم، اگه میبینید وقت پره بگید تا من برم به مجالس دیگهام برسم! گفتم بله بهتره همینکارو بکنید! هیچ جا نرفت! تا آخر نشست و باز آبرومون را برد!
- هرچی گفتم بریم هیئت، گفتند ما گشنمونه! گفتم خوب شام میدند. گفتند: نه دیر شام میدند! رفتیم ساندویچ خوردیم!
- حاج علیرضا زنگ زده میگه: اومدند دفتر امام جمعه به امام جمعه لاپورت دادهاند که برگ بید این آقا را دعوت کرده سخنرانی کنه. چرا حالا که نزدیک انتخاباته اینو دعوت کردی؟ تو که اینو میشناسی؟ گفتم: حاجی جون خود رییس کل از بالا دستور داده که باید فلانی باشه. این اونقدر خودشو تو اون سیستم جا کرده و اونقدر قبولش دارند که همه جلسات سیاسیشون را این برگزار میکنه. من دعوتش نکردم. فقط گفتند شما که باهاش آشنایی زنگ بزن، من زنگ زدم. بعدش زنگ زدم به ریس کوچک. گفتم اگه بنا باشه منو تو دفتر امام جمعه خراب کنند و زیر آب منو بزنند من دیگه نیستم. خودت مگه نگفتی رییس بزرگ گفته اینو دعوت کنید؟
- تعجبیه که عباس هنوز نیستش! باباش هم لو نمیده که کجاست. هر جاهست مطمئنا براش میصرفیده که اینجا نیومده. این جایی نمیخوابه که آب زیر پوستش بره.
- اس ام اس داده: طرح 120 میلیون صلوات. لطفا تو هم به 12 نفر دیگه اس ام اس کن! قبلا هم گفتهام. اینها الزام آور نیست. هیچ فایدهای هم نداره. (از این رفیقمون بعید بود. این که خودش حاج آقاست)
- پاتوق آخر شب خونه نادره. جایی که پس از یک روز خستگی تن و روان آدم آروم میگیره. (خندههای امشب هیچ وقت یادم نمیره!)
- از اول ترم عزا گرفتهبودم که چراامتحاناتم تو دهه اوله. هر شب یه تشکر ویژه دارم از خدا و خود ارباب. اگه این برف نبود و این تعطیلی پیش نیومده بود امسال محرمم خراب بود.
چند کلمه خودمانی:
به نظر من دو راه بیشتر وجود نداره:
1- اینکه به ازدواج فکر نکنیم و فقط و فقط در پی استحکام روابط با شخصی که فعلا او را «دوست» خطاب میکنیم باشیم. در این صورت باید بدونیم که این رابطه تضمینی برای ازدواج نخواهد بود؛ بلکه فقط « احتمال» داره بتونیم طرف را عاشق خود کنیم و بعد با او ازدواج کنیم.
2- اینکه مثل بچه آدم بنشینیم در خانه تا وقتش برسد و به همان صورت سنتی که اجدادمان وصلت کردهاند، ازدواج کنیم. در این صورت باید بدونیم که این ازدواج تضمینی برای یک رابطه عاشقانه آتشین در طول زندگی با همسرمان نخواهد بود.
(یواشکی میگم: اگه راه اول را تجربه کردی و بعد به فکر دومی افتادی بدون اشتباه بزرگی مرتکب شدی. چون مزه راه اول هیچ وقت نمیذاره تو مزه اصلی راه دوم را بچشی!)
(باز هم یواشکی میگم: یعنی میشه 1 و 2 را باهم قاط زد و یه چیز درست و حسابی از توش در آورد؟ مثلا اینکه هم عاشق بشی و هم باهاش ازدواج کنی؟)
در خلوت خیال:
ای عشق، غافلی که جدا از حضور تو ... آسودگی چه با منِ غمناک میکند