- صبح 10 که رفتهام حسینیه، 2:30 اومدم. مامان زنگ زد بیا ناهار. گفتم باشه هرچند حاجی ناهار گرفته اما میام. مرغ بود. 3 تا غذا بود و 4 نفر. من دو تا قاشق بیستر نخوردم. گذاشتم برای مهدی و حامد. به رضا هم گفتم کم بخور. بزار برای مهدی و حامد! مهدی که اومد اولش دو تا قاشق خورد و بعد گفت: من غذا کامل میخوام. چرااین غذا دست خورده است؟ بعد هم نخورد و رفت یه ده تا تخم مرغ جوشیده های صبح را آورد و با نون خورد. حامد هم گفت چون این نمیخوره من هم نمیخورم... بدم اومد. گفتم من نخوردم که شماها بخورید، حالا میگید چرادست خورده؟ اومدم خونه... شب مهدی اومد دستم را گرفت گفت بیا کارت دارم. انگار رضا بهش گفته بوده برگ بید ناراحت شده. اومدیم تو آبدارخونه. گفت: ناراحت شدی؟ به خدا به خاطر دستخوردگیش که نبود، به خاطر این بود که غذا توش مو بود! من چون دیدم شماها خوردید.هیچی نگفتم... آقا تااینو گفت، سرمو کردم تو ظرفشویی و حالم به هم خورد!!! گفتم حالا میگی؟! هرچند اون موقع هم میگفتی دیگه فایده نداشت! (بااینکه دو تا قاشق بیشتر نخورده بودم و مطمئنم مو هم نخوردهام اماهمین حالا هم که دارم مینویسم عقم میگیره!)
- مراسم خوب بود هرچند قضیه این مداح سه پیچه شده مایه خنده ملت!
- سخنرانهامون معرکه اند. استاد جدیدی و حاج آقا رهبر که دیگه وصفشون نا گفتنیه!
- حاج رضامهربون شده! یهو گرفت بغلم کرد ماچم کرد و گفت مثل بچه خودم دوستت دارم.
- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « عاشورا تاسوعا تهرانم. دعام کن. مخصوصا شب تاسوعا که مال حضرت ابالفضله.». گفتم باشه. اما بازم اس ام اس بده که یادم نره!!!
- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « چنان پر شد فضای سینه از دوست ... که فکر خویش گم شد از ضمیرم.» گفتم: خوش به حال اون دوست! گفت: « محتاج دعای خیریم» گفتم: بحث استاد دوستیه! به یادتونیم.
- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: « نبینم اینجور حرفا بیاد سراغت؟ بعدشم بی معرفت تا اون موقع اونجا بودی و به ما نگفتی؟» گفتم: باز هم دارم کفر میگم، تو توجه نکن. بعدشم تااون موقع بودم اما دیگه روم نشد مزاحمت بشم.
- تو هیئت بودم که اس ام اس داد: «احتمالا 5 شنبه شرمو کم میکنم. سی دی ها رو برام میاری؟» گفتم: حالا ما یه شوخی کردیما! باشه سعی میکنم.
- اومده بود. مرتب تک زنگ میزد. تا من میرفتم پشت میکروفن تشکر کنم یا تا دوربین منو نشون میداد، اینم زنگ میزد. گفتم نمیتونم بزارم رو سایلنت، اذیت نکن. گوش نداد. گفتم بابا تو که ما رو ... . حاجی دعوام کرد. منم که میدونم تو همینو میخوای! خوب شد؟ بسه دیگه. بازم گوش نکرد.
- امشب نرفتم هیئت. اومدم خونه. داشتند شام میخوردند. تا رسیدم تو مامان دیگه غذا از گلوش پایین نرفت. بغضش گرفت. گفت:«من خیال کردم امشب هم میری یه جا هیئت. یه امشب بهت زنگ نزدما. حالا غذا هم تموم شد. ظهر هم که ناهار منو نخوردی...» شرمندهاش شدم. دو تا قاشق ته بشقابش بود خوردم... بعد هم یه لقمه نون با خورشها خوردم. خوشمزه بود.
- « دوستت دارم، با ص صابون که همه تو کفش بمونند!» (یعنی اینقدر غلیظ؟!)
- میگه تو خیال نداری بیای؟ اوووووه! میدونی چند وقته نیومدی؟ میگم باشه. فقط به خاطر تو! میگه به من چه؟! حالا نیای بگی تو گفتیها! (عجب دوره زمونهای شده ها ! برا هیشکی نمیسه کار خیر کرد!)
- میگی: کی؟ صاف میگه فردا! (دمت گرم.بابا تو که بدتر از منی! من فکر میکردم خودم... نمیدونستم تو هم اینقدر... ! )
چند کلمه خودمانی:
هر چند سخت بود و دشوار. اما تمرین صبر خوبی بود. میدونم بعدها تو سختیهای زندگی خیلی به دردم میخوره. شکر که طاقت تحملشو دادی. شکر که طاقت تحملشو میدی ...
که را میگشت در خاطر، کزان آرام بخش جان ... مرا بازیچهء صرصر شود کوه شکیبایی؟!