- تا الآن داشتیم ظرف میشستیم. (تف به ریا!)
- میگه: باهم رفته بودیم بیرون که داداشش رسید! چرا من اینقدر بد شانسم؟ اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... اون از ... همش اولش خیلی خوب پیش میره اما تا میایم به یه جاهایی برسونمش زرتی کار خراب میشه! (یه ده تایی را گفت!)
- این مردک گنده خجالت نمیکشه؟ دیشب که روبرو مداح آبرومون رابرد. امشب هم جرات نمیکرد نزدیک من بیاد اما تا میتونست سم پاشی کرد! (واقعا بعضیا مریضند. حتی تو کار امام حسین هم کارشکنی میکنن.)
- حاج حسن گفت: «دستت درد نکنه خیلی زحمت میکشی...»گفتم: «ما دیگه این چند تا محرم حرف خورمون ملس شده حاجی...» گفت: «گوش نده. تازه اجر کارت میره بالا.» (تو دلم گفتم: خدا پسرت رابیامرزه)
- آخرای مجلس بودیم که گفت: «سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودن را به گلها هدیه میبخشد، به آن محراب پاکش آرزو کردم برایت خوب دیدن، خوب بودن، خوب ماندن را.» (چشمام خیس شد. دعاش کردم...)
- زنگ زدم به حج میتی. داشت با حامد احسان بخش میرفت یه جا شام تلپ بشه. گفت: چند روز دیگه گندش در میاد! چقدر خندیدیم!
- اس ام اس داده: امشب شام میدند؟ برا ما میذاری؟ گفتم: اینجا برا کسی بذاری نیست. هر کی بیاد میخوره ومیره!
- سیب؟! پس کجایی دلدار؟
- تازه از دیشب پیرهن مشکیام را پوشیدم. بچهها میگند: هان؟ بالاخره پوشیدی؟ میگم: «حرمت داره این سیاهی. نمیشه رو سیاهی دلت پوشید.»
- بابا میگه: این سفره چرااینقدر کوچیکه؟ مامان میگه: «برای اینکه نزدیک هم باشیم. دلامون یکی شه!» (اجزهما بالاحسان احسانا...)
- اخبار میگه: سخنگوی قوه قضائیه از محکومیت دو مدیر سابق شرکت گاز خبر داد! همزمان من و مامان میگیم: «باشه تو راست میگی!» اخبار میگه: ... ضربه شلاق! مامان میگه: «حتما شلاقهاتون اسفنجیه که نازشون کنه!» اخبار میگه: ... سال زندان! مامان میگه: «چه زندان خوبی که جکوزی و سونا هم داره!» من میگم: «زنهاشون هم که تنگ جیگرشونند! مرخصیهم که میرند! تو زندان شرکت هم که ثبت میکنند. تجارت هم میکنند. کلاس مهارتهای کسب درآمد هم که برای زندانبان هامیذارند... !»
- بعد از ظهر یه لحظه آن شدم که خبر آپیدن اون یکی رابدم. پارسی بلاگ هلپ سلامم کرد! گفتم چه سلامی؟ بریداین سایتتون را جمع کنید. گفت مثلا؟ گفتم کامنتدونیش! تکذیب کرد!!! (بعدش یه جمله اون تیکه میانداخت یه جمله من! آخرش کوتاه اومد!)
- غیبت میکینم، میخندیم، بعد میبینیم تهمت هم بوده. (خدا به دادمان برسد.)
- داشتم میخوندم: «در هوایت بی قرارم بی قرارم روز و شب...» مامان اومد گفت: «اگه واقعا در هوایش بی قرار بودی صدای اذان را که میشنیدی پا میشدی نمازتو بخونی!»
- صبح رفتم عاشورا. بلور خالص از آسمون میومد. تو نور لامپ سر کوچه چنان درخششی داشت که انگار هزاران هزار فرشته رقص کنان از آسمون نازل میشند. چند تاشو گرفتم. بلور خالص برف بود. بدون کوچکترین شکستگی! (مثل همون برفهایی که قدیما تو برنامه کودک نشون میداد!)
- میگه: «اینجوریا که تو فکر میکنی نیست. دوست دارم در مورد دوستم باهات صحبت کنم. نمیدونم کی. شاید خیلی زود شاید خیلی دیر...»
- نوشته: «سلام صبح به خیر. آدم ها را باید چی؟ باید از نو شناخت!»
- امشب از آخر به اول نوشتم! اینم برای تنوع!
چند کلمه خودمانی:
نظم میگیری... نگاهت هرز نمیره... به زبونت مسلط میشی... افکارت پراکنده نیست... هدف پیدا میکنی... آینده نگر میشی...
چه خبره؟ عاشق شدی؟!
در خلوت خیال:
هر پاره داشت از دل من عالمِ دگر ... شیرازه کرد زلفِ دلارای او مرا