- حال میده اونقدر آدم برش داشته باشه که بر خلاف نظر رییس هیئت، بازهم دسته را از یه کوچه خاص عبور بده!
- ظهر این همه آبگوشت بود و به خودم چیزی نرسید! به مهدی هم نرسید اما بنده خدا هیچی نگفت.
- اس ام اس داد: «جایی را سراغ نداری ناهار بدند؟» می دونستم منظورش چیه اما گفتم: «بیا تو خیابون میبینی که همه جا دارند غذا میدند» باز گفت: «نیم ساعته داریم میگردیم اما مامان مریضه نمیتونه راه بره. منظورم جایی بود که صفی نباشه» یه دفعه به سرم زد و زنگ زدم و آدرس هیئت را دادم... اومدند. خوردند و رفتند. خودش و مامانشو باباش. یه سطل آبگوشت هم گرفتم دادم بهش... بعد پیام داد: «وای چقدر گوشت؟» گفتم اینجا به ندرت غذا بیرون میره این هم سفارشی بود برای شما! (یکساله داره می پرسه. بالاخره کار خودشو کرد. به همین کلک آدرس هیئت ما رو یاد گرفت!)
- دیشب حاج آقا به بابا گفته بود: «امسال بچههات نیستند؟» بابا هم گفته بود یکیشون که تهرانه و اون یکی هم که اون بالا، تو حسینیه دستش بنده. امشب به محض اینکه مراسم تموم شد و شام را دادیم، زود جیم شدم و با مامان و بابا و آبجی رفتیم. وسط سخنرانی حاج آقا رسیدیم. داشتم راهمو از وسط جمعیت باز میکردم که یه دستی پامو محکم گرفت! جعفر بود. خوشحال شدم. همونجا نشستم تو دلش! گفت: «نامرد یهودی! دیگه با پولدارها میپری این طرفهانمیای؟» ( هر کی منو میدید فقط همین دو جمله را میگفت: به به چه عجب! وای چقدر لاغر شدی؟!)
- حاج آقا خوب روضهای خوند. تلافی همه این ده شب منو در آورد. (اگه مثل قبلا ها وبلاگ خواننده ای نداشت، میشد یه حرفایی رو زد.)
چند کلمه خودمانی:
امشب، زینب است و پهنای یک بیابان، کودکان بی معجر، در پناه خار مغیلان...
در خلوت خیال:
نیست بوی گل، دماغ آشفتگان را سازگار ... ما و دامانِ بیابانی که بوی خون دهد