مثلا قرار بود از امروز درس بخونم. اما وقتی از درسی متنفر باشم رغبتی هم برای خوندنش نیست حتی اگه بار چندم باشه که میگیرمش.
همیشه از ریاضی و فیزیک متنفر بودهام. حالا این درس شده ترکیبی از ریاضی و فیزیک و شیمی. استادش هم که دیگه نور علی نور.
از صبح خودمو الکی مشغول کردم. به کتابام ور رفتم، جزوههامو مرتب کردم، برگههای باطله را دور ریختم، اما درس نخوندم.
بعدش نشستم 4 ماه نوشتههای یکیو با دقت خوندم. برای خیلی هاش با خودم حرف زدم. برای خیلی هاش گریه کردم. برای خیلیاش حسرت خوردم. برای بعضیاش هم فحش دادم.
سرم درد نمیکنه اما منگم. تو دلم آشوبه. دستام حتی قدرت فشار دادن کیبورد را هم نداره. دلم هم که دیگه وصفش ناگفتنیه...
به قول یکی شاید تو بعضی رابطهها نیاز به یک نفر سوم الزامی باشه. زنگ زدم، مزاحمش شدم، چرت و پرت گفتم و بعدش مثل سگ پشیمون شدم.
یادم رفتهبود داستان زندگی من با همه فرق میکنه.یادم رفته بود هیچ کس نمیتونه کمک کنه. یادم رفته بود هرکس به اندازه خودش مشکلات داره...
یه روز گفتم: داستان زندگی من اونقدر خیالیه که اگه فیلمی هم از روش ساخته بشه حتما جزء فیلم های ... تخیلی دستهبندی میشه.
مامان اومده میگه چقدر اتاقت سرده؟ تو دلم میگم: گرممه. دارم میسوزم. میشینه کنارم. میگه: تو صبح تا حالا پای این کامپیوتر چیکار میکنی؟... میگه تو مریض شدی، توبیماری...
سرزنش شدم حسابی.
یه جا گفته:
توی بازی زندگی
تو فقط باید یاد بگیری
نقشت رو به بهترین نحو بازی کنی
حتی اگه بدترین نقش باشه ...
این حرف تا چه حد درسته؟ نمیشه بازیگر نبود؟ نمیشه زندگی رو خودت کارگردانی کنی؟...
من نمیخوام نقش بازی کنم. من میخوام خودم کارگردان زندگی خودم باشم. من میخوام خودم بازیگران زندگیمو انتخاب کنم...
کاش همیشه برف میآمد. کاش همه روزهایم برفی میشدند...
(حداقل از درس و امتحان خبری نبود)
پ.ن: اینها را دیشب دیروقت نوشتم. برق رفت. نشد بزارم.