- اولتیماتوم داده که یا توضیح میدی یا دیگه نه زنگ میزنم نه اس ام اس میدم. (باور کن من اگه توضیح هم بدم فایدهای نداره. تو حرف منو نمیفهمی. بزار رفاقتمون همینطور بمونه.)
- من فقط تک زنگ زدم که سربه سرش بزارم، از کجا میدونستم اینقدر کوته نظره؟ (نه به اون روز که روبرو خودش زنگ میزنی و میگی و میخندی نه به حالا! دیگه تموم.)
- گفتم: «دو تا از رفیقات را هم که تو چهار باغ گرفتهاند!» کنجکاو شد. اونقدر میس زد تا مجبور شدم بگم. گفتم به کسی نگو اما میدونم الآن دیگه همه میدونند! (هیچی تو دلش نیست. فقط زبونشو نمیتونه نگه داره.)
- زنگ زدم به خانم مهندس. گفت یا امشب یا فردا خبرشو بهت میدم.
- زنگ زد. میگفت تو آتلیه دوستم هستم! گفت ناراحتی؟ گفتم نه! (نگفتم ناراحتم ولی نه از دست تو، از دست خودم که چرا نمیتونم بهت بفهمونم.)
- فکر کنم آدما هر چی هم به هم نزدیک باشند آخرش یه سری حریم خصوصی برا خودشون قائلند. چرا اصرار داریم که واردش بشیم؟
- یکی از کاندیدا ها اومده بود بعد از نماز سخنرانی کنه. حاج آقا گفت بهش بگو همون 22 بهمن که دعوتت کردهاند بیا! (توجه داریم که الآن تبلیغات ممنوعه اما ایشون فقط میخواستند در مورد شخصیت امام خمینی صحبت کنند! ایشون همون کسی هستند که تومحرم هم مرتب به من زنگ میزدند و میگفتند میخوام بیام در مورد شخصیت امام حسین صحبت کنم! امشب خواستم بهش بگم خوب شما برو سخنران بشو چرامیخوای نماینده مجلس بشی؟ ) {جالب توجه اینکه این آقا احتمالا همون کسیه که خود من هم بهش رای بدم!!!}
- مهندس میگفت: «اینه عدالتتون؟ یکی تا یه شب قبل از تبلیغات نمیدونه صلاحیت داره یا نه، یکی از یه سال پیش داره فعالیت میکنه. به تنها چیزی هم که فکر نمیکنه تایید صلاحیته!» (اشکالات نابی میکنه بعضی وقتها)
- دو تا دختر اومده بودند میگفتند امروز یکی کیفمونو زده. همه زندگیمون هم توش بوده. 200 هزار تومن پول هم بوده! حاج آقا گفت: « برگ بید یه تحقیقی بکن ببین میتونی پیداش کنی؟» گفتم: «حاجی جون اون موتوریه که اون روز دست دختره را گرفت مشهدی بود. اونم با کاری که ماباهاش کردیم فکر نکنم دیگه این طرفها پیداش بشه!»
- میگفت: «یه دختره یه مدت زنگ میزد. از اول بهش گفته بودم من اهل این جور چیزها نیستما، اما ول کن نبود. خدا را شکر این ترم انتقالی گرفت رفت. حالا امروز دیدم دو تا از دوستاش طعنه میزنن که چرا فلانی یه زنگ به فلانی نمی زنه حالشو بپرسه! منم زنگ زدم هرچی از دهنم در اومد بهش گفتم!»
گفتم: «سید خوش تیپی همین مشکلات را هم داره!»
باز گفت: «یه دختره دیگه هم به رفیقش گفته بیاد به من بگه که فلانی از تو خوشش میاد! من توجه نکردم اماامروز تو نمازخونه یکی از پسرها منو به اسم اون خانم صدا زد، منم محکم زدم تو دهنش!»
گفتم: «سید خوش تیپی همین مشکلات را هم داره!»
- گفت: «دیشب دفترچه قسطامو ورق میزدم، دیدم تمومی نداره، تا آخر عمر بدهکار مهربونیاتم!» گفتم: «ما مهربونی کردن بلد نیستیم. همین که یاد بگیریم افکار و عقاید کسی رو مسخره نکنیم خودش خیلیه!» (ببین! تا تکلیف این مسخره کردن افکار و عقایدرا مشخص نکنی دلم باهات صاف نمیشهها. گفته باشم!)
- گفت: «کاش زمانی فرا میرسید که آدمها هرچی میخواستند بگند راحت میگفتند و در عوض طرف مقابلشون همون جور که اونها انتظار داشتند، درکشون میکردند.» گفتم: «خدا زبان را به آدم داده که آدم حرفشو بزنه وگرنه بعضی حرفها ممکنه زمانی گفته بشه که دیگه خیلی دیره! واما اینکه ما بخواهیم همه افراد همه حرفهای ما را درک کنند، انتظار زیادیه!» (گاهی موقع ها یه جور حرف میزنه که فکر میکنم واقعا کسی رو نداره!)
- گفت: «چرخهای سنگین زندگی با دستهای نامرئی امید میچرخند!» (نمیدونم چرااین چند روزه همه میخواند به من امیدواری بدند؟!)
- گفت: « روزگار همه درهای بسته را به روی آدم های صبور و بردبار میگشاید.» حرفش قشنگ بود و قابل تامل اما گفتم: «این چه ربطی به حرف من داشت؟ مثل اینکه یه تیکه انداختیم سر دلت ها!»
- گفته: « در این مدت که روزانههایم را مینویسم ... یعنی حالا باید بپرسیم آدرسش کجاست؟!!!» (واقعا بعضیا بلدند یه جور سوال بپرسند که آدم نتونه از زیرش در بره!)
- سخنرانی اما تو مدرسه علوی را نشون میداد. الله اکبر از این مرد.
چند کلمه خودمانی:
تو که همیشه حرف گوش کن بودی، قرار نبود حرف گوش نکن بشیا! پس حالا هم بیا و مثل همیشه حرفمو گوش کن، قول میدم به نفع هردومونه!
در خلوت خیال:
میتوان خواند از جبین خاک احوال مرا ... بس که پیش یار حرفم بر زمین افتاده است!!!